ذوق میکنم و بستهای که رو به رویم گرفته را میگیرم و لبخندی به جایش تحویل میدهم. آرام و با حوصله کاغذ کادو را باز میکنم، معلوم است که کتابی جدید انتظارم را میکشد. از وقتی فهمید عاشق کتابم در هر موقعیتی برایم کتاب هدیه میخرد. من هم به ازای هر کتاب برایش شاخه گلی میخرم تا محبتش را جبران کنم. مرضیه هم عاشق گل است.
کتاب را که میبینم وا میروم، عنوانش چند بار جلوی چشمانم رژه میرود؛ «ضعیفه»! انگار که متوجه دلخوریم شده باشد میپرسد: خوشت نیومد؟ نگاهش میکنم. باز میپرسد: خب چرا هیچی نمیگی همیشه هر کتابی میدیدی کلی ذوق میکردی پس چرا این دفعه وا رفتی؟ به صندلیام تکیه میدهم و فنجان قهوه را جلو میکشم و میگویم: بخاطر بحث چند روز پیش این کتاب خریدی؟
لبخندی میزند و میگوید: بخاطر اینه که قیافهت رفته تو هم؟ عزیزم فقط عنوانش نگاه کردی؟ قهوه را مزه مزه میکنم و میگویم: پس به چی نگاه کنم؟ لبخندی میزند: دیشب داشتم دنبال یه کتاب دیگه میگشتم که چشمم خورد به این کتاب، با این که عجله داشتم ولی صبر کردم یه ورقی زدم دیدم کتاب جالبه برات خریدم. دلم میخواد بعد از خوندنش در مورد این با هم بحث کنیم که زنها تو عصر صفوی ضعیف بودن یا ضعیف نگه داشته شدن؟ تازه شاید بحث رو گستردهتر کردیم. حالا قهر نکن یه ورقی بزن کتاب رو. مطمئن باش این دختر خانم متشخص کتاب به درد نخور برای شما نمیخره.
کتاب را باز میکنم و عنوانش را کامل میخوانم: ضعیفه، بررسی جایگاه زن ایرانی در عصر صفویه. پشیمان میشوم کتاب را نخوانده قضاوت کرده بودم. سرم را بالا میآورم هنوز نگاهم میکند، میگویم: به شرط این که با هم بخونیم. سرش را به نشانه تایید تکان میدهد و قهوهاش را مینوشد.