به گزارش متادخت،«صدای مادرم در سرم پیچید که میگفت چشم پوشی کنم و بگذرم. چیز عجیبی در وجود این مرد بود. بگذار میوهات را بردارد و شرش را کم کند. اما تنها چیزی که میدیدم انار قرمزم بود. او انارم را محکم در دست گرفته بود، طوریکه مطمئن بود به خودش تعلق دارد. به پدرم فکر کردم که برای رویاهای من ارزشی قائل نبود. به خواهر کوچکترم که بهانه گیریهایش تمامی نداشت. ناگهان احساس کردم که خستهام. خسته از احساس ناتوانی.»
کتاب را سرجایش میگذارم. مردد به کتابهای دیگر نگاه میکنم. فروشنده که خانم جوانی است نزدیک میآید و میپرسد:
- چرا گذاشتیدش سرجاش، مگه نگفتید دنبال یه کتاب خاص هستید؟
گنگ نگاهش میکنم راست میگفت همین چند لحظه پیش از او خواسته بودم تا کتابی بینظیر و خاص برای هدیه معرفی کند.
- مطمئنید کتاب خوبیه؟ حس کردم باز نالههای دخترانه است که ای وای ما چقدر بدبختیم.
کتاب را بر میدارد قاطع و محکم میگوید:
- با خوندن چط خط به این نتیجه رسیدید؟
- همون چند خط نشون میده دیگه، نمیده؟
- نه نمیده، این یکی از بهترین کتابهایی که تا حالا خوندنم. دختری به نام امل، اهل روستایی کوچیک تو پاکستان، دختری که عاشق خوندن و یاد گرفتنه، و آرزو داره معلم بشه. این دختر برای رسید به آرزوهاش میجنگه و اتفاقاتی رو پشت سر میذاره که تصورش هم شاید برای ما سخت باشه. بخریدش مطمئنم پشیمون نمیشید.
با تردید کتاب را میگیرم و راهی صندوق میشوم.
***
رستا کنارم مینشیند. کتاب دختر انار در دستش است. رنگ و روی کتاب تغییر کرده حتما انقدر دوستش نداشته زیر دست و پا رهایش کرده.
- دایی هی میخوام یه چیزی بهت بگم یادم میره.
- چی شده از هدیهات راضی نیستی اومدی پسش بدی؟ شرمنده یک ماه بیشتر گذشته دیگه گارانتی نداره.
- نه اتفاقا اومدم بگم خیلی دوسش داشتم فکر کنم ده بار بیشتر خوندمش. ممنونم که برام کتاب میخری. هیچ کس مثل شما کتاب خوندن من براش مهم نیست.
- لبخند روی لبانم مینشیند پس خانم فروشنده درست گفته بود خوب شد به حرفاش اطمینان کردم.دختر انار
ایشا سعید