به گزارش متادخت، قلم را روی میز کوچکش گذاشت. کمر راست کرد. کمکم داشت وقت اذان صبح میشد. آنقدر مشغول نوشتن شده بود که متوجه گذر زمان نشده بود. آرام بلند شد، نمیخواست سایر اهل خانه را از خواب بیدار کند. به حیاط رفت، آسمان پر از ستاره بود. حس میکرد حالش از همیشه بهتر است. کنار حوض نشست. دستش را درون آب فرو برد. خنکای آب در بدنش نشست. وضو گرفت و به اتاق برگشت. نوری کمسو از اتاق سیدعلی به بیرون میتابید. نزدیکتر رفت و از لای در، داخل اتاق را نگاه کرد. سیدعلی در حال قنوت نماز شب بود. کتابهایش روی زمین بود، معلوم بود او هم شب را بیدار بوده تا نگارش کتابش را تمام کند. هر دو دلشان میخواست زودتر این کتاب به اتمام برسد. آمنه بیگم سجادهاش را پهن کرد. تا اذان چیزی نمانده بود باید عجله میکرد تا نماز شبش قضا نشود.
***
لبخندی روی لبان آمنه بیگم نقش بست. بخش حیض تمام شده بود و او بیصبرانه منتظر بود تا حاصل زحماتش را به همسرش نشان دهد. حس میکرد حاصل سالها درس خواندن در محضر پدرش آقا محمد وحید بهبهانی به ثمر نشسته بود. درب خانه باز شد و سیدعلی وارد شد. نگاهش که به چهره خندان آمنهبیگم افتاد لبخندی زد و گفت: «بالاخره تمام شد؟» آمنهبیگم که در پوست خودش نمیگنجید سرش را به نشانه تایید تکان داد. سیدعلی نزدیکتر آمد و ورقههای کتابت شده توسط همسرش را از دست او گرفت و نگاهی به آنها انداخت و بعد لبخندی از سر رضایت به چهره همسرش زد. آمنهبیگم با خجالت پرسید: «چطور است؟» سید علی جواب داد: «از دختر آقا محمد وحید همین انتظار میرود.»
سید به سمت اتاقش روانه شد. هنوز چند قدم بیشتر نرفته بود که برگشت و گفت: «آمنهبیگم خیلی خوشحالم که سیدمجاهد و سیدمهدی در دامن شما بزرگ میشوند.»
آمنه بیگم چیزی نگفت و فقط زیر لب زمزمه کرد: «خدا را شکر»