متادخت | روایت‌هایی فراتر از اندیشه

جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

فاطمه ست المشایخ

ست‌المشایخ کنار برادرانش نشسته بود، او سا‌‌‌ل‌ها بود بود که اجازه نقل حدیث داشت و حالا کتابی را می‌خواست در ازای تمام ارثیه‌اش.

به گزارش متادخت، به کاری که می‌کرد ایمان داشت. به برادانش نگاه کرد که منتظر نشسته بودند تا ببنند خواهرشان برای چه موردی می‌خواهد با آن‌ها حرف بزند. فاطمه به برادانش لبخند زد، از صمیم قلب هر دوی آنها را دوست داشت. با متانت همیشگی‌اش شروع به صحبت کرد.

  • عزیزان دلم! می‌دانم شما همیشه یار و پشتیبان من هستید و با خواسته من مخالفتی نخواهید کرد. چیزی که از شما می‌خواهم برای من ارزش زیادی دارد.

محمد و علی به هم نگاه کردند و منتظر ماندند تا سِت‌ُالمشایخ خواسته‌اش را بگوید.

  • از زمانی که داغ رفتن پدر بر دلمان نشسته تا همین لحظه، من خواسته‌ای از شما نداشته‌ام، داشته‌ام؟

محمد سری تکان داد و گفت:

  • نه عزیز برادر، اگر خواسته‌‌ای هم داشتی به دیده منت می‌پذیرفتیم.

فاطمه نفس آسوده‌ای کشید و بعد گفت:

  • حالا که وقت تقسیم ارث پدری فرارسیده است، من از شما درخواستی دارم. من از سهم‌الارث خود می‌گذرم و در ازای آن از شما می‌خواهم کتاب‌های تهذیب الاحکام و مصباح المتهجد شیخ طوسی و من لایحضره الفقیه شیخ صدوق را به عنوان هدیه به من بدهید. ناگفته نماند که خواسته دیگری هم دارم اگر امکان دارد قرآنی که هدیه سلطان علی بن مؤید، حاکم سربداران خراسان به پدر بود را هم به من بدهید.

برادران ست‌المشایخ  سکوت کرده بودند. آنها از فضل و کمالات خواهرشان و همچنین بی‌عنایتی او به دنیا خبر داشتند. علی نگاهی به خواهرش کرد و گفت:

  • هر کتابی را می‌خواهی بردار، چه کسی بهتر از تو؟ من خودم بارها به چشم خود دیده‌ام که پدرم زنان را نزد تو می‌فرستاد تا احکامشان را از تو بپرسند.

محمد ادامه داد:

  • خواهرم تو از پدرمان محمد بن مکی و از ابن معیه اجازه نقل حدیث داری تو سزاواری به داشتن ارثیه کتاب‌های پدر.

فاطمه سر از پا نمی‌شناخت حالا کتاب‌ها را می‌توانست با خودش به خانه ببرد. قلبش آرام گرفته بود.

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

مطالب مرتبط