متادخت | روایت‌هایی فراتر از اندیشه

جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

آمنه بیگم مجلسی

آمنه‌بیگم تازه عروسی بود که دلش می‌خواست به همسرش در حل مسئله علمی‌ کمک کند. او می‌دانست که از پس آن برمی‌آید. او دختر مجلسی بزرگ بود.

به گزارش متادخت، آمنه نگاهی به چهره خسته همسرش انداخت، اما هنوز شرم داشت از او بپرسد مشکل کجاست. ملا­محمد صالح چنان درگیر مسئله دینی دشواری شده بود که تازه عروس‌­اش را از یاد برده بود. کمی از نیمه شب گذشته بود اما هنوز ملا‌محمد صالح نتوانسته بود بر سوالی که ذهنش را سخت مشغول کرده فائق بیاید.

اذان صبح که از گلدسته‌­ها بلند شد، آمنه از رختخواب برخواست و وضو گرفت. نمازش را خواند و مانند همیشه مشغول ذکر بود که با صدای بسته شدن درب خانه به خودش آمد. ملامحمد صالح رفته بود. سجاده­‌اش را جمع کرد و به اتاقی که همسرش در آن کار می­‌کرد رفت. برگه­‌های روی میز را مرتب کرد چشمش به سوالی افتاد که بی‌جواب مانده بود. قطعاً همان مسئله‌­ای بود که ذهن ملامحمد صالح را این چنین درگیر کرده بود. مسئله را خواند، لحظاتی فکر کرد، دلش می­‌خواست کمکی به همسرش کرده باشد پس قلم را برداشت و شروع به نوشتن کرد.

***

ملامحمد صالح وارد خانه شد نگاهی به اطراف کرد. از تازه عروسش خبری نبود با خود اندیشید شاید خسته بوده و خوابیده است و صلاح دید آمنه را صدا نزند. ملامحمد به سمت اتاق کارش راهی شد. فرصت مناسبی بود تا بر روی مسئله­‌ای که مشغولش کرده کار کند. نگاهی به کاغذ­های روی میز کرد که مرتب شده بودند. کاغذ­ها را بردداشت، عطر خاصی از آن‌ها به مشام می­‌رسید، عطر آمنه بود. همانطور که برگه‌ها را می‌­بویید چیزی توجه‌­اش را جلب کرد، آن چه را که می‌­دید باور نمی‌کرد. پاسخ مسئله نوشته شده بود. خط آمنه بود. شور و هیجان خاصی در قلب ملامحمد صالح موج می‌­زد. برگه­‌ها را به زمین نهاد و با خود گفت از آمنه بیگم مجلسی جز این نباید انتظار داشت. سپس سجده شکر به جای آورد که خداوند چنین همسری را به او عطا کرده است.

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

مطالب مرتبط