به گزارش متادخت، آمنه نگاهی به چهره خسته همسرش انداخت، اما هنوز شرم داشت از او بپرسد مشکل کجاست. ملامحمد صالح چنان درگیر مسئله دینی دشواری شده بود که تازه عروساش را از یاد برده بود. کمی از نیمه شب گذشته بود اما هنوز ملامحمد صالح نتوانسته بود بر سوالی که ذهنش را سخت مشغول کرده فائق بیاید.
اذان صبح که از گلدستهها بلند شد، آمنه از رختخواب برخواست و وضو گرفت. نمازش را خواند و مانند همیشه مشغول ذکر بود که با صدای بسته شدن درب خانه به خودش آمد. ملامحمد صالح رفته بود. سجادهاش را جمع کرد و به اتاقی که همسرش در آن کار میکرد رفت. برگههای روی میز را مرتب کرد چشمش به سوالی افتاد که بیجواب مانده بود. قطعاً همان مسئلهای بود که ذهن ملامحمد صالح را این چنین درگیر کرده بود. مسئله را خواند، لحظاتی فکر کرد، دلش میخواست کمکی به همسرش کرده باشد پس قلم را برداشت و شروع به نوشتن کرد.
***
ملامحمد صالح وارد خانه شد نگاهی به اطراف کرد. از تازه عروسش خبری نبود با خود اندیشید شاید خسته بوده و خوابیده است و صلاح دید آمنه را صدا نزند. ملامحمد به سمت اتاق کارش راهی شد. فرصت مناسبی بود تا بر روی مسئلهای که مشغولش کرده کار کند. نگاهی به کاغذهای روی میز کرد که مرتب شده بودند. کاغذها را بردداشت، عطر خاصی از آنها به مشام میرسید، عطر آمنه بود. همانطور که برگهها را میبویید چیزی توجهاش را جلب کرد، آن چه را که میدید باور نمیکرد. پاسخ مسئله نوشته شده بود. خط آمنه بود. شور و هیجان خاصی در قلب ملامحمد صالح موج میزد. برگهها را به زمین نهاد و با خود گفت از آمنه بیگم مجلسی جز این نباید انتظار داشت. سپس سجده شکر به جای آورد که خداوند چنین همسری را به او عطا کرده است.