به گزارش متادخت، معاویه تازه به مدینه رسیده بود هنوز احساس خستگی میکرد ولی مجبور بود در این مجلس حاضر باشد، دلش میخواست زودتر به خوابگاهش برود. دستش را جلو برد و خوشهای انگور برداشت، هنوز انگور را در دهان نگذاشته بود که در باز شد و پیرزنی فرتوت وارد شد. معاویه چشمانش را تنگ کرد تا پیرزن را بشناسد. سپس آرام در گوش عمرو بن عاص گفت:
- او بکاره هلالیه است؟
عمرو بن عاص سری به تایید تکان داد و گفت:
- خودش است هم پیر شده و هم چشمانش کم فروغ.
خندهای شیطانی روی لبان معاویه نشست، رو به بکاره کرد و گفت:
- خودت هستی بکاره؟ زمانه تو را عوض کرده است.
بکاره که حالا گوشهای آرام نشسته بود پاسخ داد:
- بله، این عادت روزگار است: زندگی، پیری و سپس مرگ.
عمرو بن عاص، صدایش را در گلو انداخت و طوری که همه بشنوند خطاب به معاویه گفت:
- این همان زنی است که در جنگ صفّین حضور داشت و هنگام جنگ، برادرش را به مبارزه با ما تشویق میکرد.
سپس اشعار او را خواند. جو مجلس تغییر کرد. مروان بن حکم و سعد بن عاص نیز شروع کردن به خواندن اشعاری که بکاره بر علیه معاویه سروده بود.
بکاره دیگر سکوت نکرد خشمگین بود پس رو به معاویه گفت:
- ای معاویه! اکنون که پیر شدهام و فروغ چشمانم رفته است، سگهایت را بر من حملهور میکنی تا بانگ زنند. به خدا قسم که من این شعرها را گفتم و آنچه از اشعار من نشنیدهای بسیار بیشتر است از آنچه شنیدهای.
معاویه که احساس کرد توانسته اسباب آزار بکاره را فراهم کند خندید، دلش میخواست تحقیرش کند پس گفت:
- این موضوعی نیست که تو را از لطف ما محروم کند.
بکاره به سختی از جایش بلند شد و عصایش را محکم در دست گرفت و رو در روی معاویه ایستاد و در پاسخ گفت:
- با این حال، از تو حاجتی نخواهم خواست.
دیگر دلش نمیخواست در آن مجلس بماند، پس عصا زنان به راه افتاد. معاویه او را نگاه میکرد و با خود میاندیشید، یاران علی هیچگاه از او دست نمیکشند.
منبع: اعلامالنساء، ج1 ص 137