به گزارش متادخت، روی مبل مچاله شده و دورش پر شده از دستمالهای کاغذی که با آنها اشکهایش را پاک کرده بود. کنارش مینشینم. از همدردی کردنهای این مدلی هیچ وقت خوشم نیامده. دستم را روی شانهاش میگذارم و میگویم:
- عزیزم هر اشتباهی یه تاوانی داره، تو هم داری تاوان اشتباهتو میدی!
خشمگین نگاهم میکند، اما چه اهمیتی دارد، بارها در مقابل هشدارهای من لبخند زده بود و خودش را بیاعتنا نشان داده بود و حالا گریههایش را برای من آورده بود.
- الان چرا این طوری نگاه میکنی؟ نکنه توقع داری الان بغلت کنم دوتایی با هم گریه کنیم!
شیما که عصبانی شده با غیظ از جایش بلند میشود و میگوید:
- تقصیر منه که فکر کردم تو رفیقمی، اومدم دردمو به تو بگم. نمیدونستم انقدر سنگدلی که بخوای سرکوفت بزنی.
مچ دستش را میگیرم و سرجایش مینشانم.
- لطفاً بشین. منو تو دخترای پونزده ساله نیستیم. خواهش میکنم بفهم چی میگم.
سرجایش مینشیند و سرش را در میان دستهایش میگیرد. بلند میشوم، جلوی کتابخانه میایستم و دنبال کتاب جان شیفته میگردم. پیدایش میکنم. کتاب را مقابل شیما میگذارم و میگویم:
- این کتابو یادته؟ همون موقع که با امیر آشنا شده بودی گفتم این کتابو بخون گوش نکردی، گفتم رابطه شما طبیعی نیست، عشق تو بیتناسبه، بهم خندیدی و گفتی حسودی نکن. ببین حالا چی شد؟
شیما کتاب را برمیدارد و نگاهی به جلدش میاندازد و با صدا بینیاش را بالا میکشد و میگوید:
- تو چرا فکر میکنی میشه دنیا رو با کتابها تغییر داد؟
لبخند میزنم. این بار با محبت جوابش را میدهم. شاید هم دلم برایش میسوزد. بیپناهتر از همیشه نگاهم میکند.
- با کتاب میشه دنیا رو عوض کرد اگر بهش ایمان بیاری. الانم پاشو برو خونتون این کتابو بخون شاید این کتاب بتونه زخمی رو که این شیفتگی بیتناسب به دلت گذاشته التیام ببخشه.
زنان شیفته
نویسنده: رابین نوروود