به گزارش متادخت، دستی به پیشانی کشید تا عرق صورتش را پاک کند. خسته بود، دست روی شکمش گذاشت، طفل تکانی خورد و لبخند روی صورت سهله نقش بست. خسته شده بود اما دلش رضا نمیداد از رساندن آب و رسیدگی به مجروحین دست بردارد. نگاهی به مشک روی زمین کرد. اول دستی به خنجری که در زیر ردایش پنهان کرده بود کشید تا از بودنش مطمئن شود، بعد خم شد تا مشک آب را بردارد. ابوطلحه به او نزدیک شد و خنجر را زیر ردایش دید اما چیزی نگفت. سهله مشک را برداشت و تا کمر صاف کرد چشمانش به چشمان ابوطلحه گره خورد. سهله لبخندی زد و گفت:
- زخمی شدی؟ صورتت خونین است!
ابوطلحه دست دراز کرد و مشک آب را از سهله گرفت و سر کشید. چقدر تشنه بود اما بیشتر از تشنگی، نگرانی برای همسر و فرزند درون شکمش آزارش میداد. و حالا خنجری که همراه سهله بود ترسش را بیشتر کرده بود. سیراب که شد گفت:
- نه! خون کافری است که به صورتم پاشیده. سهله نمیخواهی استراحت کنی؟ به خودت رحم نمیکنی به این طفل بیچاره رحم کن.
سهله دستی بر شکم گذاشت و با لبخند گفت:
- من و پسرم هیچ کدام از خدمت به رسول خدا خسته نمیشویم.
- از کجا میدانی پسر است؟
- میدانم، به دلم افتاده پسر است.
سهله دیگر منتظر نماند و به راه افتاد تا به مجروحان آب برساند. ابوطلحه سر چرخاند تا شاید پیامبر خدا را ببیند، باید به ایشان میگفت که سهله با خود خنجری حمل میکند. شاید قصد کرده بود با مشرکان بجنگد و تنها کسی که میتواست او را منصرف کند پیامبر بود. چشمش که به پیامبر افتاد به سمتش دوید. پیامبر به میدان جنگ چشم دوخته بود. نزدیک که شد رسول خدا به چهره مضطرب ابوطلحه نگاه کرد ابوطلحه گفت: یا رسولاللّه سهله با خود خنجری برداشته است!
پیامبر لبخندی زد و فرمود: نگران نباش ابوطلحه، برداشته است تا اگر مشرکی به من نزدیک شد، شکمش را بدرد.
سخن پیامبر دل ابوطلحه را آرام کرد، به خودش بالید بخاطر داشتن همسری چون سهله. باید به میدان جهاد بازمیگشت، قبضه شمشیرش را محکم گرفت و به سمت میدان جنگ رفت.