به گزارش متادخت، چشمانش را چند بار باز و بسته میکند. از خواب شیرینش بیدار شده بود. لحظهای غم در دلش نشست، کاش خوابش همچنان ادامه داشت، کاش بیدار نشده بود. با یادآوری خوابی که دیده بود لبخندی بر لبش مینشیند. تصویر شهید بهشتی از جلوی چشمانش کنار نمیرفت، مطمئن بود مژدهای که به او داده بودند محققش میشود. هنوز در رختخوابش نشسته است که خواهرش وارد اتاق میشود.
- چیه طاهره خیلی خوشحالی؟ پاشو که حسابی کار داریم. این طوری هم نگاه نکن، پاشو.
طاهره لبخندی میزند و خوابش را برای خواهرش تعریف میکند. نگرانی در چهره خواهر طاهره مینشیند. اگر خواب طاهره تعبیر شود چه؟ دلش میخواهد طاهره در خانه بماند. طاهره از جایش بلند میشود امروز کلی کار باید انجام دهد. جلوی آینه میایستد. امروز روز وعده داده شده است پس باید همه چیز را آماده کند. قرار بود کمکهایی را که جمع کرده بودند به مقاومین شهر برساند. لباسهایش را میپوشد. همانطور که در حال خوردن لقمه نان و پنیر است به خواهرش که حالا به وضوح نگران به نظر میرسد میگوید:
- آبجی! من اگر غروب موقع برگشت دیدم شهر شلوغه برنمیگردم خونه، میرم خونه یکی از دوستام میمونم، نگران نشید!
خواهر طاهره نگاهی به خواهر کوچکترش میاندازد، طاهره لیاقتش را داشت که به آرزویش برسد. اما مادرشان چه؟ او میتواند دوری طاهره را تحمل کند؟
***
برادر طاهره وارد سردخانه میشود، مأمور سردخانه روی جنازه را کنار میزند، خودش بود طاهره بود گلوله به شاهرگش خورده بود و یک گلوله هم پهلویش را دریده بود. شانههای مرد جوان شروع به لرزیدن میکند. ماهها بود که خواهر کوچکش را ندیده بود کاش وقتی از جبهه زنگ زده بود با طاهره حرف میزد. خم شد و پیشانی سرد خواهرش را بوسید تا شاید قلبش آرام بگیرد. سرش را آرام کنار گوش طاهره برد و گفت: آبجی گفت چه خوابی دیده بودی! مبارکت باشه طاهره جان.