به گزارش متادخت، دستانش را تکان میداد تا هلیکوپتر بتواند فرود بیاید. سرش را برگرداند، به بهداری نگاه کرد. صدای این هلیکوپتر آخرین امید مجروحان داخل بهداری بود. اگر کومله میرسید هیچ کدام از مجروحان را زنده نمیگذاشت. صدای تیر و خمپاره از هر طرف به گوش میرسید. زیرلب علمدار کربلا را صدا میکرد، اگر هلیکوپتر نمینشست همه چیز تمام بود. تصمیم گرفت هر طور شده کمک کند تا هلیکوپتر فرود بیایید. باید خلبان را متوجه خودش میکرد. هنوز دستانش بالا بود که دردی از پهلو به جانش نشست. نفس کشیدن برایش سخت شد. به زمین افتاد دست به پهلویش برد، دستش خونی شد، تیر پهلویش را شکافته بود. قطره اشکی از چشمانش به روی صورتش غلتید. همانطور که سرش روی زمین بود به هلیکوپتری نگاه میکرد که نتوانسته بود فرود بیاید و در حال برگشت بود. بیشتر از آن که درد آزارش دهد رفتن هلیکوپتر به دلش چنگ انداخته بود. امیدش ناامید شده بود، قطرههای خون روی زمین میچکید و فوزیه همچنان به هلیکوپتری که دور میشد نگاه میکرد. کاش میتوانست کاری کند، اما همه چیز انگار تمام شده بود خون از بدنش میرفت، لبانش مانند چوب خشک به هم میخورد تشنه شده بود کاش قطرهی آبی…
***
مرد سرش را روی شانه چمران گذاشت و اجازه داد اشکهایش شانههای مصطفی را خیس کنند. مصطفی دستش را روی شانه مرد گذاشت. مرد سرش را بالا آورد و با صدایی که میلرزید گفت: «دکتر شونزده ساعت داشت ازش خون میرفت و ما فقط از دور نگاهش میکردیم. حجم آتیش انقدر زیاد بود که نتونستیم بریم کمکش. از ما غیر از گریه کردن کاری برنمیومد، لباس پرستاریش از خون خودش سرخ شد. دکتر شونزده ساعت کم نیست!…الانم دیگه تکون نمیخورده فکر کنم پر کشید.»
اشک در چشمان مصطفی حلقه زد، حرفی برای گفتن نداشت. بغضش را فرو خورد تا روحیه سربازانش بیشتر از این از دست نرود. دلش خون بود مانند لباس پرستاری فوزیه.