به گزارش متادخت، ملامحمدتقی که وارد اتاق شد، آمنهبیگم کتابی را که در دست داشت بر زمین گذاشت و تمام قد به احترام پدر ایستاد. ملامحمدتقی نگاهی محبتآمیز به دخترش انداخت و جواب سلام او را داد.
ملامحمدتقی در گوشهای از اتاق نشست و به دخترش اشاره کرد کتابی را که میخواند برای او ببرد. آمنهبیگم بدون درنگ کتاب را به محضر پدر برد و در کنارش نشست. ملامحمدتقی کتاب را ورق زد. چه زود دختر نازدانهاش بزرگ شده بود، انگار همین دیروز بود که خدا این دختر را به او هدیه داده بود. استعداد فوقالعادهاش در فراگیری علوم دینی همواره برای پدرش دلنشین و رضایتبخش بود. ملامحمدتقی از دخترش پرسید: «با مطالب کتاب مشکلی نداری؟» آمنه بیگم لبخندی زد و گفت: «نه پدر مشکلی ندارم. اگر هم مشکلی باشد از شما و یا از محمدباقر خواهم پرسید.»
ملامحمدتقی کتاب را زمین گذاشت و رو به دختر نازدانهاش گفت: «میخواهم در مورد موضوع مهمی با تو مشورت کنم.» آمنهبیگم پاسخ داد: «سراپا گوشم پدر.»
ملامحمدتقی کمی سکوت کرد و گفت: «ملامحمدصالح مازندرانی را که میشناسی؟ مرد خوب و با تقوایی است از شاگردان خود من است. مانند چشمانم به او اعتماد دارد و در قلبم همواره او را تحسین میکنم. اما از دار دنیا چیزی ندارد و تهیدست است. آیا رضایت میدهی با او ازدواج کنی؟» صورت آمنهبیگم از شرم گل انداخت. سرش را پایین آورد تا پدر متوجه حالات چهرهاش نشود. نمیدانست چطور باید جواب پدرش را بدهد. لحظاتی در سکوت میان دختر و پدر گذشت. ملامحمدتقی گفت: «اگر موافق نیستی میتوانی نظرت را راحت با پدرت در میان بگذاری.» آمنهبیگم سرش را بالا آورد و با خجالت گفت: «فقر و تنگدستی عیب مردان نیست.» خنده روی لبان ملامحمدتقی نشست، از پاسخ هوشمندانه دخترش به وجد آمده بود. زیر لب گفت: «پس مبارک است انشاالله» بعد از جا بلند شد تا این خبر را به ملامحمدصالح برساند.