متادخت | روایت‌هایی فراتر از اندیشه

جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

سیده نفیسه

سیده نفیسه که از جور حاکم شهر به مردم با خبر شده بود نامه‌ای نوشت و در مسیر حرکت حاکم شهر ایستاد تا داد مردم را بستاند.

به گزارش متادخت، مردم که از ظلم و ستم حاکم شهر به ستوه آمده بودند در مقابل خانه سیده نفیسه تجمع کردند و عرض حال خود نمودند. سیده نفیسه که حال و گرفتاری مردم را دید پشت میزش نشست، قلم برداشت و شروع به نوشتن کرد: «همانا چون سلطنت و امارت یافتید و بر بلاد بندگان خدا مستولی شدید، بنای ظلم و عدوان و جور و طغیان گذاشتید و رزق و روزی که خدای تعالی از نعمتهای خود به شما انعام کرد آن را خاص خود پنداشتید و فقرا و زیردستان را از آن محروم کردید و ابواب و راحت و معیشت را بر روی آنها بستید و حال آن که البته می‌دانید که تیر آه مستمندان در سحر­گاه‌هان از هزار جوشن فولادی بگذرد و هرگز به خطا نرود بلاَخص از قلوبی که آنها را بدرد آورده‌­اید و بدن‌­هایی که برهنه گذاشته‌­اید، آن چه می‌توانید در ظلم و طغیان کوتاهی نکنید. ما صبر و شکیبایی را ملازم باشیم و پناه به خدای متعال بریم زود باشد که ستمکاران جزای اعمال خود را دریابند.»

سیده نفیسه نگاهی به نامه انداخت و آن را برداشت و خود را به راهی رساند که مردم گفته بودند قرار است حاکم از آن بگذرد. سیده نفیسه در گوشه‌­ای ایستاد. کاروان حاکم شهر کم‌کم از راه رسید، حاکم در راه چشمش به سیده نفیسه افتاد و چون از جایگاه رفیع او در میان مردم خبر داشت از اسب پایین آمد. سیده نفیسه جلو رفت و نامه را به او داد و بدون آن که حرفی بزند همان جا ایستاد. حاکم نامه را گرفت و شروع به خواندن کرد. با خواندن هر جمله عرق بر پیشانی‌اش می‌نشست. احساس کرد چیزی در وجودش به او نهیب می­‌زند. نامه را بست نگاهی به آن بانوی مجلله انداخت. سرش را پایین انداخت و تصمیم گرفت بنای عدل و عدالت در پیش گیرد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

مطالب مرتبط