به گزارش متادخت، مردم که از ظلم و ستم حاکم شهر به ستوه آمده بودند در مقابل خانه سیده نفیسه تجمع کردند و عرض حال خود نمودند. سیده نفیسه که حال و گرفتاری مردم را دید پشت میزش نشست، قلم برداشت و شروع به نوشتن کرد: «همانا چون سلطنت و امارت یافتید و بر بلاد بندگان خدا مستولی شدید، بنای ظلم و عدوان و جور و طغیان گذاشتید و رزق و روزی که خدای تعالی از نعمتهای خود به شما انعام کرد آن را خاص خود پنداشتید و فقرا و زیردستان را از آن محروم کردید و ابواب و راحت و معیشت را بر روی آنها بستید و حال آن که البته میدانید که تیر آه مستمندان در سحرگاههان از هزار جوشن فولادی بگذرد و هرگز به خطا نرود بلاَخص از قلوبی که آنها را بدرد آوردهاید و بدنهایی که برهنه گذاشتهاید، آن چه میتوانید در ظلم و طغیان کوتاهی نکنید. ما صبر و شکیبایی را ملازم باشیم و پناه به خدای متعال بریم زود باشد که ستمکاران جزای اعمال خود را دریابند.»
سیده نفیسه نگاهی به نامه انداخت و آن را برداشت و خود را به راهی رساند که مردم گفته بودند قرار است حاکم از آن بگذرد. سیده نفیسه در گوشهای ایستاد. کاروان حاکم شهر کمکم از راه رسید، حاکم در راه چشمش به سیده نفیسه افتاد و چون از جایگاه رفیع او در میان مردم خبر داشت از اسب پایین آمد. سیده نفیسه جلو رفت و نامه را به او داد و بدون آن که حرفی بزند همان جا ایستاد. حاکم نامه را گرفت و شروع به خواندن کرد. با خواندن هر جمله عرق بر پیشانیاش مینشست. احساس کرد چیزی در وجودش به او نهیب میزند. نامه را بست نگاهی به آن بانوی مجلله انداخت. سرش را پایین انداخت و تصمیم گرفت بنای عدل و عدالت در پیش گیرد.