به گزارش متادخت، رسول خدا(ص) عرق از پیشانی پاک کرده و بعد نگاهی به علی(ع) و نسیبه کرد که خود را سپر جان او کرده بودند. نسیبه شجاعانه شمشیر میزد و گاهی تبرش را برمیداشت و چنان به دشمن حمله میکرد که مردان جنگاور توان مقابله با او را نداشتند. آن قدر خودش را سپر جان رسول خدا(ص) کرده بود که خون از سر و سینهاش روان بود. محمد مصطفی(ص) سری چرخاند و میدان جنگ را از نظر گذراند. جنگ در حال مغلوبه شدن بود، یارانش ترسیده بودند و هر کدام به سویی فرار میکردند. محمد(ص) همچنان که نگران اوضاع جنگ بود، بیقرار جان نسیبه و علی(ع) بود که در مقابلش شمشیر میزدند.
همانطور که میدان جنگ را رصد میکرد و به یارانش نهیب میزد که در راه خدا استقامت کنند، چشمش به یکی از جوانان همراهش افتاد که در حال فرار بود، پس با صدای بلند او را صدا کرد و فرمود: «حالا که میگریزی سپر خود را بینداز و برو به سوی جهنم». مرد برگشت، چند قدم عقبعقب رفت و بعد سپر را انداخت. جانش انقدر برایش شیرین بود که حتی نهیب رسول خدا(ص) نیز اثر نکرد. حضرت محمد(ص) جلو رفت و سپر را از زمین برداشت و به سمت نسیبه رفت. نسیبه را صدا کرد و سپر را به سمتش گرفت. نسیبه به سرعت سپر را از دست رسول اکرم(ص) گرفت و آن را جلوی سر و سینهاش گرفت. لبخندی بر لبانش نشست، حالا میتوانست بهتر از جان رسول خدا حفاظت کند. زمانی که از مدینه حرکت کرده بودند مَشکی به دوش داشت که برای یاران محمد(ص) سقایت کند، ولی جنگ چنان پیش رفت که او مشک را به گوشهای انداخت و شمشیر برداشت تا از جان کسی دفاع کند که جان همه بود. دلش برای پسرش شور میزد اما چه اهمیتی داشت اگر در راه خدا کشته میشد، مهم جان محمد(ص) بود…
محمد مصطفی(ص) هر چه جراحتهای نسیبه بیشتر میشد او را بیشتر تحسین میکرد تا این که فرمود: «امروز وفای نسیبه و مقام او بهتر است از مقام ابوبکر و عمر.»