به گزارش متادخت، وارد اتاق که شدند هیچ کدام نای ایستادن نداشتند. صدیقه روی اولین صندلی نشست و سرش را به دیوار تکیه داد و چشمانش را بست. خسته بود اما منتظر، احساس میکرد قرار است اتفاق بزرگی بیفتد. یکی از دخترها گفت:
- خودمونیما، ما بیشتر از برادرها ندویده باشیم حداقل پا به پاشون رفتیم. تازه به نظر من مداوای مجروح و جا به جا کردنش از جنگیدن سختتره. بد میگم؟
صدیقه که هنوز چشمانش بسته بود لبخندی زد. نمیدانست چرا یک دفعه یاد محمود افتاد، تازه جواب مثبت را به محمود داده بود و قرار بود به زودی عقد کنند. چشمانش را باز کرد و به دوستانش نگاه کرد. خسته بودند و حق داشتند، تصمیم گرفت بلند شود و برایشان چیزی آماده کند تا بخورند. دختری وارد اتاق شد. صدیقه خیره به دختر نگاه کرد. میشناختش، بارها او را در کتابخانه دیده بود. دختر سلامی کرد و کنارشان نشست. همه منتظر بودند تا ببینند برای چه کاری آمده. صدیقه کمی نگران بود، میدانست که دختر رابطه خوبی با جمهوری اسلامی ندارد. دخترک نگاهی به تفنگ صدیقه کرد که در گوشه اتاق بود، بلند شد، صدیقه نیمخیز شد اما کار از کار گذشته بود. دخترک مستقیم به قلب صدیقه شلیک کرد. تیر راه خودش را پیدا کرد و سینه صدیقه را شکافت. خون صدیقه روی زمین میچکید. همه دور صدیقه جمع شده بودند صدیقه هنوز نفس میکشید. خون به آرامی از محل جراحت بیرون میآمد و زمین از خون صدیقه قرمز شده بود.
***
محمود رو به روی دوستانش ایستاد. حس میکرد کمرش شکسته است. بغض گلویش را گرفته بود. نگاهی به دوستانش کرد و آرام گفت:
- صدیقه رودباری تو بیمارستان شهید شد. بچهها منم خیلی عمر نمیکنم شاید خدا خواسته که عقد ما رو در دنیای دیگهای ببنده.
صدای گریه بلند شد. شانههای محمود هم میلرزید. اشک روی محاسنش جاری بود، میدانست دلش برای صدیقه تنگ میشود. در دلش آرزو کرد فراق بین او و صدیقه طولانی نباشد و او هر چه زودتر به سوی معشوق پرواز کند.