به گزارش متادخت، خسته به نظر میرسید. روبهرویش مینشینم و صدایش میکنم:
- مامان! چرا یه کم هوای خودتو نداری؟
خندهای کنایهآمیز میزند و باز به تلویزیون چشم میدوزد. مدتی بود که حوصله هیچ کاری را نداشت. پدرم معتقد بود بعد از ازدواج برادرم افسرده شده. بلند شدم و کنترل تلویزیون را از دستش گرفتم و دکمه خاموش را فشار دادم.
- چیکار میکنی دارم نگاه میکنم!
- مامان بیا حرف بزنیم. مگه سعید کجا رفته که تو این طوری میکنی؟ هفتهای دو بار هم که میاد اینجا میبینیش.
اسم سعید را که میآورم، اشک از چشمانش روان میشود. دستمالی برمیدارد و مقابل چشمانش میگیرد.
- دست خودم که نیست، هی تو و بابات برای من روضه میخونید. سعید رو خدا بعد 10 سال به من داد. نمیتونم دوریشو تحمل کنم. بهش وابستهم، از یه طرف هم میدونم نمیشه زندگی این بچه رو نابود کرد به خاطر وابستگی من.
بلند میشوم و سرش را در آغوش میگیرم و نوازش میکنم.
- نکن با خودت قربونت برم. پاشو بیا یه فکری دارم. باید یه برنامهریزی کنیم که سرت گرم شه، انقدر هم نشینی به چیزهای بیخود فکر کنی. می خوام ببرمت کتابخونه محل ثبت نامت کنم، بعدشم باشگاه ورزشی.
مادر در میان گریههایش لبخندی میزند و باز سکوت.
***
میان قفسه دنبال کتابی میگردم که مادر را جذب کند. هنوز چشمم کتابی را نگرفته که اسم کتابی به نظرم آشنا میآید. از قفسه بیرونش میآوردم. «مادر شمشادها»، خودش بود. کتابی که خودم از خواندش لذت برده بودم. روایتی شیرین و جذاب از خاطرات مادر شهیدان موحدی که حجم زیادی هم نداشت و میتوانست شروع خوبی باشد برای مادری که دلش برای پسرش پر میکشید.
کتاب را به مادر نشان میدهم. کمی با ترید نگاهم میکند. چشمکی میزنم و میگویم:
- شک نکن مامان از خوندنش پشیمون نمیشی.
کتاب را میگیرد. چند صفحه را ورق میزند به نظر رضایتش را جلب کرده. به سمت کتابدار راهی میشود تا اولین کتابش را به امانت بگیرد.
مادر شمشادها
نرجس شکوریان فرد