به گزارش متادخت، همه جا بوی دود و آتش میآمد. شهر از سکنه خالی شده بود غیر از مدافعان شهر و تعدادی از دختران جوان که برای کمک مانده بودند، کمتر کسی را میشد در شهر دید. آفتاب و گرما همه را کلافه کرده بود دخترها مشغول کار بودند که کامیونی درست روی به روی درب ایستاد، یکی از دختران جلو رفت و با راننده کامیون گفتگوی کوتاهی کرد و به داخل برگشت:
- بچهها راننده میگه بار آورده باید تخلیه کنه و سریع برگرده.
شهناز نگاهی به بقیه کرد و گفت:
- خب تخلیهاش میکنیم کاری نداره؟
بعضی از دخترها با شک به شهناز نگاه میکردند، زهرا گفت:
- کار ما نیست! مگه ما چند نفریم باید صبر کنیم تا برادرها برگردن.
شهناز کلافه گفت:
- نمیشه منتظر موند، مگه نمیبینی راننده میخواد برگرده، الانم که برادرها همه دارن میجنگن نمیتونن بار خالی کنن هر کی توانشو داره بسم الله.
شهناز منتظر نایستاد و خودش اولین نفر بود که که به کامیون رسید بقیه هم راهی شدند. خالی کردن بار کار سختی بود ولی کسی شکایتی نمیکرد. عرق از پیشانی همه راه افتاده بود زهرا کمک کرد و گونی را پشت شهناز گذاشت، کمر شهناز از سنگینی بار خم شده بود که ناگهان انفجاری مهیب همه را در جایشان میخکوب کرد. گونی از پشت شهناز به زمین افتاد. عطیه به سمت صدا رفت و بعد با سرعت برگشت و فریاد کشید:
- سر فلکه گل فروشی خونه سمت چپو با خمپاره زدن. فکر کنم یه پیرزن هنوز اونجا بود باید بریم کمک.
دخترها بار را رها کردند و به سمت فلکه دویدند هنوز چند قدمی تا خانه مانده بود که خمپاره میان دخترها منفجر شد. صدا ناله بود که میآمد زهرا که حالش از بقیه بهتر بود سر گرداند و به اطراف نگاه کرد. شهناز همان جا افتاده بود. ترکش مستقیم به قلبش نشسته بود، چهرهاش چه آرامشی داشت. زهرا صدایش کرد:
- شهناز!
خون قطره قطره از قلب شهناز روی خاک گرم خرمشهر میچکید.