به گزارش متادخت، روز به روز حالش بدتر میشد. خودش میدانست وقت زیادی نمانده، کشوی میز را باز کرد قلم و کاغذی بیرون آورد و شروع کرد به نوشتن وصیتنامه؛ چند خطی که نوشت کمی دست نگه داشت به کاغد خیره شده قطره اشکی از گونهاش سرازیر شد و روی وصیتنامهاش افتاد. دوباره شروع به نوشتن کرد:«در مجلسی که ترتیب خواهید داد، از تمام دوستان و آشنایان بخواهید که مرا ببخشند و حلال کنند. اگر در مدت زندگی جسارت کردهام، از آنها صمیمانه امید بخشش دارم. دعا کنید من با اجر شهادت از دنیا رفته باشم.»
همیشه دوست داشت شهید شود ولی انگار برایش چیز دیگری رقم خورده بود. او بارها به جبههها سفر کرده بود و با پسرش به خاکریزها سر زده بود؛ هویزه، خاکریزهای کوتالشیخ، فتحالمبین، بستان و سوسنگرد. اما حالا این جا بود در لندن شهری که دوستش نداشت، منتظر عمل جراحی که خودش گمان نمیکرد تاثیری برای او داشته باشد. درد باز به سراغش آمد باید مسکنی میخورد تا شاید بتواند وصیتنامهاش را تمام کند. به سختی از جایش بلند شد همانطور که به سمت داروهایش میرفت آرام شعری از اشعار خودش را زیر لب زمزمه میکرد:
معبود تویی، از تو امان میخواهم
زان چشمه سرمدی، نشان میخواهم
گفتی که شهید، زندهی جاوید است
یارب ز تو عمرِ جاودان میخواهم
همانطور که شعرش را زیر لب تکرار میکرد با خودش فکر کرد حالا که شهادت نصیبش نشده است بهتر است وصیت کند در جوار قطعه شهدا او را به خاک بسپارند. قرصش را برداشت و در دهان گذاشت، لیوان آب را لاجرعه سر کشید. چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید، میخواست قطعه شهدا را به یاد بیاورد. دلش برای نفس کشیدن در قطعه شهدای گمنام تنگ شده بود. لحظاتی که گذشت چشمانش را باز کرد باید وصیت نامهاش را تمام میکرد، کارهای ناتمامی داشت که باید در این فرصت کم به سرانجام میرساند.