متادخت | روایت‌هایی فراتر از اندیشه

جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

سپیده کاشانی

روزهای اخر بود همیشه دوست داشت شهید شود ولی حالا در لندن منتظر مرگ بود. سال‌ها در جبهه حضور داشت. سنگر به سنگر رفته بود ولی راضی بود به رضای خدا.

به گزارش متادخت، روز ­به­ روز حالش بدتر می­‌شد. خودش می­‌دانست وقت زیادی نمانده، کشوی میز را باز کرد قلم و کاغذی بیرون آورد و شروع کرد به نوشتن وصیت­نامه؛ چند خطی که نوشت کمی دست نگه داشت به کاغد خیره شده قطره اشکی از گونه‌­اش سرازیر شد و روی وصیت­نامه‌­اش افتاد. دوباره شروع به نوشتن کرد:«در مجلسی که ترتیب خواهید داد، از تمام دوستان و آشنایان بخواهید که مرا ببخشند و حلال کنند. اگر در مدت زندگی جسارت کرده‌­ام، از آنها صمیمانه امید بخشش دارم. دعا کنید من با اجر شهادت از دنیا رفته باشم.»

همیشه دوست داشت شهید شود ولی انگار برایش چیز دیگری رقم خورده بود. او بارها به جبهه­‌ها سفر کرده بود و با پسرش به خاکریزها سر زده بود؛ هویزه، خاکریزهای کوت­‌الشیخ، فتح‌­المبین، بستان و سوسنگرد. اما حالا این جا بود در لندن شهری که دوستش نداشت، منتظر عمل جراحی که خودش گمان نمی­‌کرد تاثیری برای او داشته باشد. درد باز به سراغش آمد باید مسکنی می­‌خورد تا شاید بتواند وصیت­نامه‌­اش را تمام کند. به سختی از جایش بلند شد همانطور که به سمت داروهایش می­‌رفت آرام شعری از اشعار خودش را زیر لب زمزمه می­‌کرد:

معبود تویی، از تو امان می­‌خواهم

زان چشمه سرمدی، نشان می­‌خواهم

گفتی که شهید، زنده‌­ی جاوید است

یارب ز تو عمرِ جاودان می­‌خواهم

همانطور که شعرش را زیر لب تکرار می‌­کرد با خودش فکر کرد حالا که شهادت نصیبش نشده است بهتر است وصیت کند در جوار قطعه شهدا او را به خاک بسپارند. قرصش را برداشت و در دهان گذاشت، لیوان آب را لاجرعه سر کشید. چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید، می‌خواست قطعه شهدا را به یاد بیاورد. دلش برای نفس کشیدن در قطعه شهدای گمنام تنگ شده بود. لحظاتی که گذشت چشمانش را باز کرد باید وصیت نامه‌اش را تمام می‌کرد، کارهای ناتمامی داشت که باید در این فرصت کم به سرانجام می‌رساند.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

مطالب مرتبط