متادخت | روایت‌هایی فراتر از اندیشه

جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

نسرین افضل

به دلش افتاده بود که امشب اتفاقی خواهد افتاد. شهادتینش را گفت با این که تب داشت اما حس می‌کرد دمای بالای بدنش از شوق است.

به گزارش متادخت، هوا سرد بود. دستانم را به هم می‌مالیدم و به نسرین نگاه می‌کردم که با آب و تاب در مورد مادرش حرف می‌زد. با خودم فکر کردم با این که تب دارد و مریض است چقدر با انرژی در مورد خانواده‌اش حرف می‌زند. صدایش آرامش خاصی داشت.

  • من همیشه برای مادر گل هدیه می‌خرم، هر شهری هم که برم، حتماً سوغاتی اون شهر را باید برای ایشون تهیه کنم، جان و نفس من، مادرمه. فقط خدا شاهده که چه جوری تونستم موقع شهادت داداشم، آرومش کنم. هر دعایی بلد بودم، خوندم، دو ماه طول کشید تا قضیه را قبول کرد. اونهایی که رفته بودن دهلاویه و سوسنگرد دنبال جنازه داداش، وقتی برگشتن باورشون نمی‌شد که مامان از هر جهت آماده باشه. خانواده من خیلی دوست داشتنی و خوبن، خیلی دوستشون دارم.

ناگهان ساکت شد. همه منتظر بودیم تا حرفی بزند:

  • چی شد نسرین؟ چرا ساکت شدی؟
  • شاید شهید شدم! معلوم نیست تا یک ساعت دیگه چه اتفاقی بیفته!

فاطمه همانطور که به نسرین خیره شده بود پرسید:

  • نسرین امشب چت شده؟ چرا این طوری حرف میزنی؟
  • چیزی نیست تبم قطع شده، فقط شاید بخوام به شما حلوا بدم.

فاطمه که از سرما در خودش مچاله شده بود گفت:

  • از اینجا بریم، اینجا هوا خیلی سرده، اگر بمونیم حلوای همه ما رو باید بدن. یخ زدیم، بلند شید.

همگی بلند شدیم. مراسم دعای توسل هم تمام شده بود. خودم را زودتر از بقیه به ماشین رساندم. نگاهی به ساعت مچی‌ام انداختم نزدیک 10 بود. صدای تک تیراندازها می‌آمد. شهر هنوز پر بود از منافقین. نسرین نزدیک ماشین ایستاد و بعد طوری که همه بشنوند گفت:

  • بچه‌ها شهادتین رو بخونید. نمیدونم چرا دلم شور میزنه!

فاطمه زودتر از همه سوار ماشین شد و گفت:

  • تو تب می‌سوزی، انگار تو کوره هستی. دلشوره‌ت هم به خاطر همینه. ما که تب نداریم شهادتین را نمی‌خونیم، فقط خودت بگو نسرین جان.

سوار ماشین شدم، نسرین کنارم نشست. به لبهایش نگاه کردم که شهادتین را می‌گفت. هنوز راه نیفتاده بودیم که صدای تیراندازی بیشتر شد. ناگهان حس کردم چیزی روی صورتم پاشید. دستم را روی صورتم کشیدم خون بود، ترسیده بودم به نسرین نگاه کردم که حالا آرام خوابیده بود، تیر مستقیم به سرش خورده بود. همانطور که آرزویش را داشت شهید شد. نفسم بالا نمی‌آمد دستش را در دستم گرفتم و گریه کردم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

مطالب مرتبط