به گزارش متادخت، سنگر منفجر شده بود، آمنه از میان دود سیاه وارد سنگر شد. دود باعث سوزش چشمانش شده بود. به سختی نگاهی به اطراف کرد، همگی کنار هم افتاده بودند. آمنه سراغ نزدیکترینشان رفت. قمقمه را از کولهاش درآورد و نزدیک لبان مرد جوان برد، اما محمد سرش را عقب کشید؛ دلش نمیخواست زوتر از بقیه آب بخورد، خون زیادی از دست داده بود.
آمنه نگران بود، در این مدتی که به عنوان امدادگر کار کرده بود میدانست چه کسی با شهادت فاصلهای ندارد. محمد به سختی با دست به دوستش اشاره کرد و گفت: خواهر اول به صادق آب بده. آمنه به صادق نگاه کرد، اوضاع صادق هم بهتر از محمد نبود، خودش را جمع و جور کرد و گفت: تو بخور، برای دوستتم آب میبرم، اما محمد زیر بار نرفت. آمنه مستأصل به سراغ صادق رفت. قمقمه را نزدیک لبانش برد اما صادق هم قصد آب خوردن نداشت. صداها هر لحظه بیشتر میشد. آمنه نگران بود هر لحظه سنگر را دوباره بزنند، آنقدر آرپیجی زده بود که صدایش را به خوبی بشناسد. در این سالها هم امدادگر بود، هم تکاور، هم آرپیجیزن. جلوی پای نفر پنجم نشست، پهلویش دریده شده بود و خون از میان آن فواره میزد. آمنه التماس کرد: حداقل تو آب بخور اما سعید فقط لبخند زد و آرام چشمانش را بست. اشک از چشمان آمنه سرازیر شد و شانههایش شروع به لرزیدن کرد. سر برگرداند، هر پنج نفرشان شهید شده بودند، بدون این که لب به آب زده باشند. قمقمه از دستش افتاد، لبان خودش هم از تشنگی تاول زده بود اما دلش نمیخواست آب بخورد، حتی دیگر صدای خمپاره و آرپیجی هم برایش مهم نبود. فقط دلش میخواست گریه کند. اما باید بلند میشد شاید در سنگر دیگری کسی به او احتیاج داشت. بلند شد و به راه افتاد اما قمقمه را همان جا، جا گذاشت و رفت. این آب سهم او نبود.