متادخت | روایت‌هایی فراتر از اندیشه

جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

بانو امین

به گزارش متادخت، کنار تخت‌شان نشستم احساس می‌کردم دیگر رمق ایستادن ندارم. از این که ایشان را در این حال می‌دیدم، دلم گرفته بود، با خودم فکر کردم کاش این همه درد نمی‌کشیدند. بانو لبخندی زدند و گفتند:

–           برام حمد بخون.

بانو از من می‌خواست تا برایشان حمد بخوانم. خجالت‌زده سر به زیر انداختم و گفتم:

–           من که قابل نیستم براتون حمد بخونم.

چشمانشان را باز و بسته کردند و مهربان‌تر از قبل گفتند:

–           بخون تا قلب من روشن شه.

جلوتر رفتم دستشان را در دستم گرفتم، گرمای وجودشان آرامم کرد، شروع کردم به خواندن هفتاد مرتبه سوره حمد. در همان حال به فکر فرو رفتم، با خودم گفتم من که قابل نیستم، ایشان خودشان منبع عرفان، شناخت و موحد واقعی هستند. دوباره بسم الله گفتم و شروع به خواندن سوره حمد کردم؛ صدای تکان خوردن برگ درختان حیاط توجه‌ام را جلب کرد، رو برگرداندم و به درختان نگاه کردم. زیر لب گفتم:

–           خدایا تو می‌دونی، در قیامت، تمام این درختان شهادت میدن كه این بانو كه الان تو بستر افتاده در شبانه روز چقدر با خدا مناجات داشته.

هنوز جملاتم تمام نشده بود که احساس کردم درختان هم با من در حال تکرار سوره حمد هستند. تنم لرزید، ضربان قلبم شدت گرفت، سرم را پایین آوردم و کنار گوش بانو چیزی را که دیده بودم تعریف کردم. بانو آهی کشیدند، دست روی قلبشان گذاشتند و گفتند:

–           حالم خوب شد، احساس آرامش می‌کنم.

به لبانشان چشم دوخته بودم که سوره قدر را می‌خواند، تلاوتشان که تمام شد از جا برخواستند، آرام و شمرده نفس می‌کشیدند. لحظاتی به سکوت گذشت. بانو به صورتم خیره شده بود. لحظات به کندی می گذشت باز همان لبخند همیشگی بر لبانشان نقش بست و گفتند:

–           قلبت تا اندازه‌ای روشن شده، مواظب باش كدرش نكنی.

دستم را روی قلبم گذاشتم هنوز همانطور می‌تپید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

مطالب مرتبط