به گزارش متادخت، ام سنان قدمهایش را تند کرد. دلش شور میزد. اگر پیامبر خدا(ص) درخواست او را نمیپذیرفت چه؟ از دیشب که تصمیم گرفته بود به محضر رسول الله (ص) برسد اضطراب داشت. جلوی مسجد که رسید، ایستاد، نفس عمیقی کشید تا کمی آرام شود. وارد مسجد شد به اطراف نگاه کرد، تعداد افرادی که در مسجد بودند به تعداد انگشتان یک دست هم نبود. همانطور که حدس میزد پیامبر در گوشهای از مسجد در حال عبادت بود. جلوتر رفت. دلش نیامد حال خوش عبادت پیامبر را خراب کند، کمی منتظر ماند.
پیامبر(ص) که متوجه حضور او شده بود، دست از عبادت کشید و به ام سنان سلام کرد. ام سنان با دیدن چهره مهربان رسول خدا(ص) آرام شد و زیر لب جواب سلام پیامبر را داد و گفت: شنیدهام برای جهاد به سمت قلعههای خیبر میروید.
رسول خدا(ص) سرش را به نشانه تأیید پایین آورد و فرمود: بله درست شنیدهای. امسنان گفت: مـن هـم دوسـت دارم همراه شما باشم. من میتوانم در جبهه جنگ براى سپاه آب تهیه کنم، مجروحین را مداوا نمایم، و از اثاث و وسایل ارتشیان مواظبت کنم. من میخواهم هر کمکی که از دستم برمیآید انجام دهم.
رسـول خدا(ص) فرمود:در پناه خدا حرکت کن؛ به زنان دیگری هم که برخی از اقوام تو هستند و برخی از قبایل دیگر، اجازه دادهام همراه ما بیایند اگر دلت میخواهد همراه اقوام خودت باش و اگر میخواهی همراه ما بیا.
نشاط تمام وجود ام سنان را فراگرفت. باورش نمیشد، او میتوانست در کنار رسول خدا(ص) برای جهاد حرکت کند؛ به آرزویی که داشت نزدیک شده بود. در حالی که شور و شعف در صدایش موج میزد، گفت: همراه شما خواهم بود. چه سعادتی از این بالاتر! لبخندی روی لبان پیامبر(ص) نشست و به ام سنان فرمود: ام سلمه همراه من است میتوانی در کنار او باشی.
منبع: دایره المعارف صحابه پیامبر اعظم جلد 3