به گزارش متادخت، معاویه نگاهی به دوستانش کرد و جامی را که در دست داشت سر کشید و گفت: هیچ کدام از شما زرقا را در روز صفین به یاد دارد؟ عمروعاص خمیازهای کشید و گفت: به یاد داریم؟ حتی سخنانش را از حفظ هستیم. معاویه دستی به ریشهایش کشید و گفت: اگر بخواهید در مورد او رأیی بدهید چه میدهید؟ عتبه بن ولید گفت: او را با شمشیر بکشید تا کیفر اعمالش را ببیند. معاویه نیشخندی زد و گفت: بد رأیی دادی. آیا برای من قبیح نیست که مرتکب قتل زنی بشوم و این عار برای من بماند که زنی را کشتم. بهتر است به حاکم کوفه دستور بدهم او را به همراه محارمش با ساز و برگ و احترام به شام بفرستد.
***
حاکم نامه را به سوی زرقا گرفت. زرقا نامه را باز کرد و خواند، سپس نگاهی به حاکم کوفه کرد و گفت: اگر به اختیار خودم باشد به شام نمیروم مگر مجبورم کنید. لبخندی شیطانی روی لبان حاکم نشست و گفت: اختیاری نداری.
***
زرقا وارد بارگاه معاویه شد. معاویه برخواست و از او به گرمی استقبال کرد. زرقا اما چیزی نمیگفت. معاویه رو به زرقا کرد و گفت: میدانی تو را به چه منظور اینجا آوردهایم؟ زرقا گفت: نمیدانم. معاویه سیبی را از میان میوههای مقابلش برداشت و همانطور که با آن بازی میکرد، گفت: تو همان نیستی که در جنگ صفین، سوار بر شتر سرخ مو شده و در وسط میدان نبرد ایستاده بودی و مردم را به جنگ تشویق و آتش نبرد را روشن میکردی؟ منظورت از این کار چه بود؟ زرقا گفت: هر کس درست بیاندیشد میفهمد. معاویه گفت: تو مردم را تشویق به جنگ میکردی و میگفتی؛ مهاجرین و انصار باید صبر کنند و در راه حمایت حق و برانداختن باطل کوشا باشند؛ بدانید که خضاب زنان از حنا و خضاب مردان از خون است.
زرقا نفسی عمیق کشید و گفت: آن روز خیر و شر در مقابل یکدیگر قرار گرفته بودند. معاویه با خندهای تحقیرآمیز گفت: وفاداری شما نسبت به علی پس از مرگش، از محبت شما به او در دوره حیاتش عجیبتر است.
زرقا نفسی به آسودگی کشید، کارش را خوب انجام داده بود.