به گزارش متادخت، آمنه در گوشهی سیاهچال نشسته و سرش را روی زانو گذاشته بود. دو سال بود که به جرم شیعه علی بودن در زندان بود و از همسرش خبری نداشت. خوشحال بود که عمرو توانسته از دست معاویه بگریزد.
در با صدای مهیبی باز شد. آمنه سرش را بلند کرد و به زندانبان که با خود طبقی همراه داشت نگاه کرد. عجیب بود در این سیاهچال هیچ وقت برای او غذایی نیاورده بودند. زندانبان نگاهی شیطانی به آمنه انداخت و طبق را روی زمین گذاشت و در را بست. آمنه احساس بدی داشت، خود را روی زانوانش روی زمین کشید تا به طبق رسید. نمیدانست چرا دستانش میلرزد. پارچه را کنار زد. چیزی را که میدید باور نمیکرد. سر عمرو خونی و خاکآلود در میان طبق بود. دستان لرزانش را جلوتر برد و سر را برداشت، در آغوش کشید و ناله جانسوزی سر داد و گفت: این تویی عمرو! مرد شجاع من، چگونه این مصیبت را تاب بیاورم؟ دلخوش بودم به این که از دست این ظالمان گریختهای. به چشمان عمرو نگاه کرد که حالا بسته بود. سر را درون طبق گذاشت و خود را به در رساند و محکم به در کوبید و فریاد کشید: کجایید نامردان؟ بروید و به معاویه بگویید خدا فرزندت را یتیم کند و خانوادهات را از تو ترسان کند و تو را نیامرزد. آمنه دیگر توان نداشت روی زمین نشست و گریه کرد. ساعاتی گذشته بود و آمنه در کنار سر بریده همسرش میگریست که در باز شد و زندانبان وارد شد و فریاد کشید: بلند شو! امیرالمومنین معاویه احضارت کرده. آمنه استوار ایستاد. زندانبان به در اشاره کرد و گفت راه بیفت و اشهدت را در راه بگو که از خشم امیرالمومنین در امان نیستی. آمنه ترسی نداشت، به راه افتاد در راه عشق علی، ترس مفهومی نداشت.
***
معاویه با خشم به زنی نگاه کرد که رو به رویش ایستاده و با کینه به او زل زده بود. یاران علی برایش همیشه مانند تیغی در گلو بودند. با خشم به آمنه گفت: ای دشمن خدا! تو گوینده سخنانی هستی که به گوشم رسیده است؟ آمنه با شجاعت پاسخ داد: هر چه شنیدهای درست است و بدان به خاطر سخنانم عذرخواهی نخواهم کرد و سخنانم را انکار نخواهم کرد.
معاویه رو به سربازی که کنار آمنه ایستاده بود کرد و گفت: این ملعونه را آزاد کنید.