به گزارش متادخت، از در دادگاه بیرون میآید و نفس راحتی میکشد. درخواست فسخ ازدواجش را به دادگاه داده بود. وکیل میگفت قاضی بی برو برگرد دستور به فسخ ازدواجشان میدهد. انگار همین دیروز بود که سروش با خانوادهاش به خواستگاری آمد، مادرش میگفت او را در خانه عمهاش دیده؛ همسایه عمه صدیقه بودند. وضع مالیشان خوب بود، دستشان به دهنشان میرسید. میگفتند همهجوره تک پسرشان را حمایت میکنند. سروش خیلی آرام بود و زیاد حرف نمیزد. این حرف نزدنهایش شک به دلش انداخته بود اما مال و منالشان بدجور دهن همه را بسته بود، حتی خودش را.
دلش یک زندگی آرام و بیدغدغه میخواست. دلش نمیخواست مثل مادرش زندگی کند و همیشه حسرت به دل باشد. مادرش میگفت: این ساکت بودن سروش بخاطر خجالتی بودنش است بعد از عقد درست میشود.
مراسم عقد را خانواده سروش مجلل و بیعیب و نقص گرفتند. آن روزها در پوست خودش نمیگنجید. همه جا حرف او بود و شانسی که آورده. وقتی برای اولین بار تنها به خانه سروش رفت متوجه شد که چیزی وجود دارد که او از آن بیخبر است. اولین بار که دید مادر سروش به او قرص میدهد تعجب کرد. وقتی پرسید این قرصها چیست؟ مادر سروش لبخند زد و گفت: چیز مهمی نیست. ولی دروغ میگفت، سروش مریض بود اگر قرصهایش کمی دیر میشد مثل دیوانهها همه چیز را میشکست.
اولین بار که به او حمله کرد، شوکزده فقط نگاهش کرده بود، اگر مادر سروش نبود تا او را از زیر دست و پای سروش بیرون بکشد معلوم نبود چه اتفاقی میافتاد. چه راحت گول خورده بود، چه راحت پول چشم خودش و خانوادهاش را کور کرده بود. اعتراض هم که میکرد جواب قانع کنندهای نمیشنید. تا این که یک بار مادر سروش گفت: اگر پسرش مریض نبود دلیلی نداشت سراغ او و خانوادهاش بروند، بهترین دختر شهر را برای پسرش میگرفت.
با این حرفها در خودش شکست. غرورش له شد. تصمیمش را گرفت و با کمک یک وکیل خیّر درخواست فسخ ازدواجش را داد. نباید بخاطر بیپولی یک عمر خودش را اسیر زندگی با یک دیوانه میکرد. به ساعتش نگاه کرد یک ساعتی بود که داشت پیاده راه میرفت و فکر میکرد. مطمئن بود که تصمیم درستی گرفته است.
پیوست: ماده 1121 قانون مدنی: جنون یکی از زوجین به شرط استقرار اعم از این که مستمر و یا ادواری باشد برای طرف مقابل موجب حق فسخ میشود.