به گزارش متادخت، زینب (س) به مدینه برگشت. به شهر جدش رسول الله (ص)، آن هم بی حسین (ع) و تنها با یادگارِ یک مشت از خاک مزارش که گوشه عبایش گره زده بود برای روزهای مبادای دلتنگی! همان روزهایی که از دهم محرم برایش شروع شد و تمام نمیشد، تا همین الآن! انگار که تقدیر این بانو، به روضه گره خورده بود؛ آن هم با عبایی که عطر خون و خاک برادرانش را به دوش میکشید.
و اصلا کدام تاریخی است که آن عطر را فراموش کرده باشد؟ عطر زخمهای مقدسی که در میان عباهای شلاق و آفتابخوردهی زنان قافله صبر، از شام و کربلا آمد تا منزل به منزل، فریادرس چشمهای خیس و جامانده امالبنین و امسلمه و زنان مدینه در سوگ شیرمردان بنیهاشم باشد.
آنها با شنفتن این عطر، پابرهنه و از خود بی خود، به پیشواز زینب (س) دویدند و او با قد و بالایی خمیده، برایشان روضه سوزناک قتلگاه خواند تا بر سینههایشان بکوبند و قلبهای به تپش افتادهشان را گواهی بر عزا بگیرند. روضهای از بریدن گلوی نور. روضهای از محاسن خونین خورشید. و روضهای از گلهای پرپرِ خاندان بنیهاشم. روضهای که هنوز زنهای عرب خوزستان با آن به پیشواز کرب و بلای زینب (س) میروند و از سر مجلسهای غمناک عزای زنانهشان نیفتاده است.
سال شصت و یکم هجری
روضهای که براتش به نام منِ بی سر و پا هم افتاد تا با رفتنم بخشی از تاریخ این عزا شوم. روضهای که خجالتزده مینشینم گوشه یکی از همین مجلسهایش و ناگهان پرت میشوم به جایی دور و گرم و بیابانی! انگار که سال شصت و یکم هجری باشد، و روبهرویم، این سر مبارک حسین (ع)، که هزار باره روی نیزهها رفته!
پشت سر مُلایه
چشمهایم را میبندم اما آخرین تصویرم، زنهاییست که ماکسیهای بلند مشکی پوشیدهاند و شِیلههایشان را دور سرهایشان محکم پیچاندهاند. پیچاندنی به نشان عزا. نه سورمهای در چشمهایشان خوابیده و نه زنی انگشتانش را به حنایی سرخ کرده.
آدامسها و تخمهها را هم از تمام کابینتها و درزهای پنهان خانهها جمع کردهاند تا بچهها هوس نکنند که دهنشان در عزا بجنبد! و دسته دسته به دنبال زن میانسالِ روضهخوانی که در زبان محلی، «مُلایه» صدایش میزنند در تاریکی شب از کوچهای به کوچهای دیگر و از خانهای به خانهای عزادار حسین (ع) میروند و مینشینند و همصدا با زنان قافله کرب و بلا ناله میکنند.
همین جا
از خودم میپرسم «ما بچگیهایمان را توی همین مجلسهای پشت پرده گذراندیم؟» و به خودم میگویم: «درست همین جا، توی همین اتاقهایی که با پارچههای سبز و سرخ و مشکی و شمعهایی که یک نفس روشن بود. مُلایه برایمان از داغ برادر توی دل خواهر میگفت. داغی که فقط خدا و ملایه و امّهادی، مادر شهید ماموسیانی که اسمش سر کوچهمان بود میدانستند چقدر سنگین است.
ملایه میگفت «برادرهایت که شیرمردانی از نسل حیدر کرار باشند و محبتِ چون عباس و ملاطفت چون حسینی را که دیده باشی، دل کندن ازشان آسان نیست؛ آنوقت اگر توی یک روز، در یک نقطه، بگویند «بفرما! این هم تکههای بریده تنشان!» دردش خیلی زیادتر تیر میکشد» ملایه حتی میگفت «شوهر یک زن بمیرد خب سایه یک مرد دیگر بالای سرش میآید؛ پسر یک زن بمیرد یکی دیگرش را به دنیا میآورد اما اگر برادر بمیرد چه کنیم؟» روضههای ملایه ساده بود: «خسارتِ از دست دادن برادر، جبران ندارد» مثل سادگی همان زنهای خانهداری که یک هزار و چند صد سال بعد از عاشورا میخواستند خودشان را با بضاعت ناچیز اشکهایشان، شریک عزای صاحب عزایی چون زینب (س) کنند.»
دل خوشیهای روضه
و من حالا دوباره نشستهام کنج دنج یکی از همین مجلسها؛ که چه دلت خوش میشود به کشیدن انگشتِ خسته از تکرار کلیدهای کیبورد، روی رطوبت سینیهای استیلِ زیر نعلبکیها. دقیقا نشستهام همان جایی که ملایه میخوانَد و زنها صورتهایشان را چنگ میاندازند تا شریک غم بانویی باشند که از روی تَل زینبیه، نشستن شیطان روی شانههای شمر و بریدن گلوی قرآن را دید اما به خاطر رساندن صحیح و سالم انسانیت، به دستان ما، یک نفس ایستاد.
زنی عروسکها را توی سینی میچیند و پارچهی سبزی که زیر چوب منبر بود را دور شکمش میپیچند؛ دلش یک عروسک میخواهد، شبیه رقیه (س)! مُلایه که حال و روزش را میبیند امن یجیب میگیرد و از حضرت رقیه (س) میگوید، و مادربزرگها کاسه گِل را دست به دست روی سر دختربچهها میکشند تا آنها هم قد سن و سال کمشان شریک این مصیبت عظمی شوند.
مجلسی که همه دور یکی از اتاقهای خانه نشستهایم و عطر زعفرانهای هلدار، استکانهای کمرباریک را پر کرده. خانهای که دیوارهایش یک تنه سیاهپوشِ «یا لثارات الحسین» است و وقتی نورا، نوهی ده ساله امّشهاب از او میپرسد: «کی زودتر از همه برای امام حسین (ع) گریه کرد؟» امّشهاب در جوابش میگوید: «ما!» و این یعنی من و شما و همه زنان و دخترانی که اولین نوحهها سهم چشمهای ما شد تا خونهای پاکی را که نامردان ریختهاند، اشکهای ما بشورد.
این زن کیست؟
دوباره چشمهایم را میبندم. ملایه دارد برای حضرت زینب (س) میخوانَد. به کلمات نوحه و ریتم موزون دستهای در آغوشِ هم کشیده شدهی زنان و دختران عرب گوش میدهم. زینب (س) برای این زنان کیست که اینطور پایش ایستادهاند؟ که هزار سال پس از نوحهی رودرروی امالبنین (س) برای زینب (س)، همانطور روبهرویش ایستادهاند و با شعرهای جگرسوز بر سینههاشان میکوبند؟
چشمهایم را باز میکنم. وقت پذیرایی است. زن جوانی که یکپارچه مشکی پوشیده و رد چنگ روی گونههایش افتاده بالای سرم خم میشود: «مأجوره. بفرما» استکان را برمیدارم: «این عزاداریها، این شریک یک غمِ دور شدنها، برای دختر امام است؟ برای خواهر امام است؟ برای عمه امام است؟ اصلا این زینب (س) برای شما کیست؟» بغض روی گلویش چنگ میاندازد: «زینب (س)، برای ما، زنیست که در یک روز، مرگ تمام برادران و برادرزادهها و پسرانش را در راه خدا دید اما به جای ناله گفت: «اللهم تقبل منا هل قربان» زینب برای ما یک زن است، زنی که به دنیا نشان داد اگر حسین و عباس، پسران علی هستند پس او هم دختر علیست.»
ملایه میایستد و زنها دورهاش میکنند، میخواهند روبهروی زینب بایستند و به پیشوازش بروند؛ مثل امالبنین، مثل امّسلمه و مثل زنان مدینه، تا عطر زخمهای مقدسی که در میان عباهای شلاق و آفتابخوردهی زنان قافله صبر، از شام و کربلا آمد، فریادرس چشمهای خیس و جاماندهشان در سوگ شیرمردان بنیهاشم باشد. این زنهای دلسوخته، سالهاست که هنوز با عزای زینب (س) عزادارند.