متادخت | روایت‌هایی فراتر از اندیشه

جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

همسر هیثم ابن الاسود

اطلاعات را در زین اسب پنهان می‌کرد و به سمت لشگریان علی(ع) می‌فرستاد. می‌دانست جانش را به خطر می‌اندازد اما حب اهل‌بیت پیامبر(ص) به خطرش می‌ارزید.

به گزارش متادخت، زن نگاهی به مطالبی که یادداشت کرده بود انداخت. آن را تا کرد و در زیر لباسش پنهان نمود، باید پارچه‌ای پیدا می‌کرد تا نامه را در آن مخفی کند. بلند شد صندوقچه‌اش را باز کرد و از میان آن پارچه‌ای انتخاب کرد و نامه را با احتیاط در میان آن پیچید و بعد نفسی آسوده کشید. باید سریع‌تر کار را تمام می‌کرد، اگر کسی متوجه او می‌شد جانش را از دست می‌داد. بلند شد و از خیمگاه بیرون رفت. به خیمه اسبان نزدیک شد. دستی به یال اسب سیاهش کشید و نگاهی به اطراف کرد. کسی نبود پارچه را بیرون آورد و با مهارت در میان زین اسب پنهان کرد و در گوش اسب زمزمه کرد: این نامه را به سلامت به صاحبش برسان، و بعد افسار اسب را کشید و راهی شد. چند قدمی که رفت غلامش را دید، صدایش کرد غلام نزدیک آمد. افسار اسب را به سمتش گرفت و گفت: می‌خواهم این اسب را  بفروشم. او را به سمت سپاهیان علی ببر و برایش خریداری پیدا کن. غلام افسار اسب را گرفت و راهی شد. زن غلام را صدا کرد و گفت: مراقب باش خریدار خوبی برایش پیدا کنی.

***

هیثم کنار معاویه نشسته بود. سال‌ها بود که از یاران خاصه و فرمانده لشگرش بود. معاویه همانطور که به هیثم اشاره می‌کرد که از خودش پذیرایی کند، پرسید: هیثم! سوالی دارم که می‌خواهم جواب آن را بدون هیچ ترس و واهمه‌ای بدهی. آیا همسر تو بود که در جنگ صفین اطلاعات سپاه ما را می‌نوشت و به گردن اسب می‌آویخت و با فروش اسب‌ها به لشگر علی، اسرار ما را به او گزارش می‌کرد؟ هیثم سرش را پایین انداخت و زیر لب گفت: آری. معاویه دستی به ریش‌هایش کشید و گفت: عجب! امان از این یاران علی که حتی در میان لشگر ما نیز نفوذ کرده‌اند.

پیوست: نام این بانوی گرامی در تاریخ یافت نشد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

مطالب مرتبط