به گزارش متادخت، زن نگاهی به مطالبی که یادداشت کرده بود انداخت. آن را تا کرد و در زیر لباسش پنهان نمود، باید پارچهای پیدا میکرد تا نامه را در آن مخفی کند. بلند شد صندوقچهاش را باز کرد و از میان آن پارچهای انتخاب کرد و نامه را با احتیاط در میان آن پیچید و بعد نفسی آسوده کشید. باید سریعتر کار را تمام میکرد، اگر کسی متوجه او میشد جانش را از دست میداد. بلند شد و از خیمگاه بیرون رفت. به خیمه اسبان نزدیک شد. دستی به یال اسب سیاهش کشید و نگاهی به اطراف کرد. کسی نبود پارچه را بیرون آورد و با مهارت در میان زین اسب پنهان کرد و در گوش اسب زمزمه کرد: این نامه را به سلامت به صاحبش برسان، و بعد افسار اسب را کشید و راهی شد. چند قدمی که رفت غلامش را دید، صدایش کرد غلام نزدیک آمد. افسار اسب را به سمتش گرفت و گفت: میخواهم این اسب را بفروشم. او را به سمت سپاهیان علی ببر و برایش خریداری پیدا کن. غلام افسار اسب را گرفت و راهی شد. زن غلام را صدا کرد و گفت: مراقب باش خریدار خوبی برایش پیدا کنی.
***
هیثم کنار معاویه نشسته بود. سالها بود که از یاران خاصه و فرمانده لشگرش بود. معاویه همانطور که به هیثم اشاره میکرد که از خودش پذیرایی کند، پرسید: هیثم! سوالی دارم که میخواهم جواب آن را بدون هیچ ترس و واهمهای بدهی. آیا همسر تو بود که در جنگ صفین اطلاعات سپاه ما را مینوشت و به گردن اسب میآویخت و با فروش اسبها به لشگر علی، اسرار ما را به او گزارش میکرد؟ هیثم سرش را پایین انداخت و زیر لب گفت: آری. معاویه دستی به ریشهایش کشید و گفت: عجب! امان از این یاران علی که حتی در میان لشگر ما نیز نفوذ کردهاند.
پیوست: نام این بانوی گرامی در تاریخ یافت نشد.