به گزارش متادخت، هوا تاریک شده بود. لنگانلنگان وارد اتاق شد، محبوبه نگاهش کرد و گفت: کجا بودی تا الان؟ نگرانت شدم. مریم گوشه اتاق نشست. محبوبه آمد و جلوی مریم ایستاد و گفت: «چرا جواب نمیدی برای چی مرخصی گرفتی رفتی؟ دلم هزار راه رفت، الان چرا میلنگی، اتفاقی افتاده؟» مریم به پاهایاش نگاه کرد. دست برد و به سختی جورابش را درآورد. محبوبه مات و مبهوت به پاهای سرخ و تاول زده مریم نگاه میکرد. چهره مریم پر از درد بود ولی رضایتی در نگاهش دیده میشد. محبوبه طاقت نیاورد و به طرف جعبه کمکهای اولیه رفت تا برای زخم سوختگی پاهای مریم پمادی پیدا کند. «نمیخوای بگی چی شده؟ معلومه چه بلایی سر پاهات اومده؟ انگار زبونتو هم از دست دادی؟» مریم به محبوبه که حالا در حال تلاش بود تا پماد را روی پاهایش بمالد نگاه کرد و به آرامی گفت: «رفتم روی لولههای نفت پیاده راه رفتم. غافل شده بود؛ باید میرفتم تا یادم بیاد چه آتیشی اون دنیا منتظرمه!»
محبوبه در جایش میخکوب شد. احساس میکرد خون به مغزش نمیرسد. خشمش را در کلامش ریخت و گفت: «مریم! تو که جز خدمت، کاری نمیکنی» سرش را پایین انداخت. حس میکرد از خودش، از خدا، از همه خجالت میکشد. زیر لب گفت: «خیال میکنی! بعضی از حرفها، اشارهها، سکوتها و حرف زدنهای نا به جا، گناهای کوچکین که تکرار میکنیم و برامون عادی شده.»
***
هوا گرم بود، تشنگی آزارش میداد اما هوای گرم آبادان نمیتوانست او را از قولی که به مادر شهید داده بود منصرف کند. با خودش فکر میکرد کاش شیشه گلابی داشت و میتوانست مزار شهید را با گلاب معطر کند. صدای مادر شهید هنوز در گوشش بود: «قول میدی اگر من از این شهر برم به مزار پسرم سر بزنی؟» قول داده بود و تا آن لحظه هم به قولش وفادار بود. تا گلزار شهدا راهی نمانده بود، صدای سوت خمپاره آمد. لحظاتی بعد پیکر خونین مریم به خاک افتاد و سنگ فرش خیابان گلگون شد.