به گزارش متادخت، «هنوز اسلحه کلاش روی زانویم بود، اما مجالی برای اندیشیدن و عمل کردن نبود، دو تا از سربازهای عراقی به سمت من جلو میآمدند دو تا هم به سمت حبیب! اول حبیب را از ماشین کشیدند پایین و بعد مرا! اسلحه از دستم افتاد روی زمین! سرباز عراقی فریاد زد: حرس خمینی! حرس خمین! یعنی پاسدار خمینی است! مواظب باشید این زن اسلحه دارد!. در آن لحظه به هیچ چیز فکر نمیکردم انگار زنده نبودم حال غریبی داشتم، نیروهای بعث عراقی چهرههایشان خیلی سیاه و عجیب بود، رنگ و فرم کلاهایشان برایم ناشناخته بود! از حرفهایشان چیزی متوجه نمیشدم! در یک چشم به هم زدن دور و برمان پر شد از تانک و نفربر، ماشین جیپ به سمت شانهی خاکی جاده منحرف و سپس متوقف شد مرا از سمت راست و حبیب را از سمت چپ ماشین به بیرون پرت کردند. ما و نیروی مهاجم کنار جاده رو به روی هم قرار گرفته بودیم پیراهن حبیب غرق خون بود! جوی باریکی از خون سرخ روی آسفالتهای سرد و سیاه جاده سوسنگرد-اهواز به راه افتاده بود، سرباز عراقی اسلحهاش را به طرف من گرفته بود و جلو میآمد….»
شاید هر مخاطبی با خواندن سطور بالا نفس در سینهاش حبس شده و احساس ترس را تجربه کند، ترسی که شاید مواجهه با آن خارج از فضای کلمات بسیار رعبآور باشد. خدیجه تمام این لحظات پر استرس را با پوست و گوشتش تجربه کرده و دست از مقاومت نکشیده است. او میتوانست در همان اوایل جنگ به یکی از شهرهای امن نقل مکان کند اما تصمیم گرفت در کنار همسرش که فرمانده سپاه دشت آزادگان است بماند و بجنگد…
متن بالا برگرفته از کتاب تا نیمهی راه خاطرات شفاهی خدیجه میرشکار اولین زن اسیر ایرانی در جنگ تحمیلی بین ایران و عراق است که ابوالقاسم علیزاده از راه مصاحبه با این آزاده سرافراز آن را به رشته تحریر درآورده است.
اگر به مطالعه در حوزه زنان و دفاع مقدس علاقهمند هستید خواندن این کتاب را از دست ندهید.
تا نیمهی راه
ابوالقاسم علیزاده