به گزارش متادخت، همه در خانه ماریه جمع شده بودند. ماریه نگاهی به شیعیان کرد و زیر لب گفت: الحمدلله. دلش خوش بود به این که خانهاش محل اجتماع شیعیان حسین شده است. احساس میکرد در قیامت در مقابل شوهر و فرزند شهیدش سربلند است. یادشان که افتاد، قطره اشکی از گوشه چشمانش پایین چکید. انگار همین دیروز بود که هر دو را در رکاب علیابنابیطالب و در جمل از دست داده بود. دلش میخواست خودش هم شهید شود ولی چیز دیگری برایش رقم خورده بود و حالا تمام مال و اموال و حتی جانش را در خدمت فرزند علی گذاشته بود. چند روزی بود که ابن زیاد دستور داده بود تا جلوی فعالیت شیعیان را بگیرند و حالا در نیمههای شب با آمدن سلیمان سفیر امام به بصره به سختی توانسته بودند کنار هم جمع شوند.
یزید بن نبیط که حالا با شور و شعف سخن میگفت، رو به پسرانش کرد و گفت: من به سوی حسین خواهم رفت هر کدام از شما میخواهد میتواند مرا همراهی کند. عبدالله و عبیدالله از جا بلند شدند و گفتند: ما با تو خواهیم بود پدر. ماریه با حسرت به پسران یزید بن نبیط نگاه کرد و با خودش فکر کرد کاش فرزند دیگری داشت تا میتوانست همراه آنها راهیاش کند. ماریه از جا برخواست و سخنانی در مورد لزوم همراهی با پسر رسول خدا گفت. ادهم بن امیه با شنیدن سخنان ماریه از جا برخاست و گفت: من هم همراه یزید برای یاری پسر رسول خدا راهی خواهم شد. خدا تو را خیر دهد ماریه، اگر خانه تو نبود ما شیعیان بصره سرگردان میشدیم.
لبخندی روی لبان ماریه نشست. ناگهان صدایی از بیرون شنیده شد. ماریه هراسان برخاست و از پنجره بیرون را نگاه کرد. بعد رو به جمعیت کوچک داخل خانه کرد و گفت: باید بروید. گمان میکنم سربازان ابن زیاد سر رسیدند، نباید شما را اینجا ببینند، جانتان در خطر میافتد، من خودم شما را خبر میکنم تا در جلسات دیگری کنار هم باشیم.
همه که رفتند ماریه نفس آسودهای کشید و با خودش اندیشید کاش میتوانست تعداد بیشتری یار برای حسینبنعلی جمع کند. باید فردا با قبیلههای دیگری نیز صحبت میکرد و آنها را از پیغام حسینبنعلی مطلع میساخت.