به گزارش متادخت، خلف به خیمه مادر آمد، چهرهاش محزون بود. گوشهای نشست و زانوی غم به بغل گرفت. امخلف جلو رفت رو به روی پسرش نشست و چون او را آشفته دید پرسید: چرا بازگشتی پسرم؟ نکند ترسیدهای؟ تو پسر مسلم بن عوسجهای تو را چه به ترس! برخیز نور چشمم.
خلف سرش را پایین انداخت و گفت: نترسیدهام مادر! از هر زمانی هم به جهاد مشتاقترم. امام اجازه جهاد نمیدهد. میگوید حالا که پدرت در این میدان به شهادت رسیده بمان و از مادرت سرپرستی کن.
اشک در چشمان خلف حلقه زده بود و بغض گلویش را میفشرد، امخلف لبخندی به صورت نشاند و بازوان پسرش را محکم در دست گرفت و گفت: جز به یاری پسر پیامبر از تو راضی نمیشوم. دوباره به محضر امام برو و بگو مادرم خود مشوق من است برای جهاد. برو پسرم، وقت تنگ است. نگران من هم نباش. من در کنار زینب هستم و هر اتفاقی برای او و خاندان پیامبر بیفتد من هم شریک آنها خواهم بود. خلف که شوق مادر را دید اشکش را پاک کرد خم شد و دست مادرش را بوسید و راهی شد تا دوباره از امام رخصت جهاد بگیرد. امخلف در حالی که از پشت سر به رفتن جوان برومندش نگاه میکرد زیر لب گفت: لاحول و لاقوه الا بالله.
امام حسین سخنان امخلف و اشتیاقش برای جهاد پسرش را که شنید، اذن به میدان داد. خلف به سمت خیمه مادر نگاهی کرد و راهی شد. خلف به میدان رفت و شجاعانه جنگید. امخلف بیرون خیمه ایستاده بود و برای پسرش دعا میکرد، اما غمی به دل نداشت، او چیزی جز رستگاری پسرش نمیخواست. خلف که از اسب به زمین افتاد امخلف پرده خیمه را بالا زد و داخل خیمه شد. گوشهای نشست. بغضش را فرو داد و با خود اندیشید روز قیامت در مقابل دختر رسول خدا سرافکنده نخواهد بود.