به گزارش متادخت، لباس رزم را جلوی عمرو گذاشت. دستی به صورت پسر نوجوانش کشید و گفت: «حالا دیگر نوبت توست، باید مانند پدرت شجاعانه در راه پسر پیامبر بجنگی.» خم شد لباس رزم را برداشت و در حالی که زیر لب برای پسرش آیتالکرسی میخواند لباس را به تنش کرد. کارش که تمام شد دور عمرو چرخید و گفت: «چه برازنده شدی مادر، حالا برو و از امام اذن میدان بگیر.»
عمرو راهی شد، به خیمه امام که رسید، سر برگرداند؛ مادرش چند قدم دورتر ایستاده بود و نگاهش میکرد. عمرو در مقابل امام زانو زد و گفت: «مولای من اذن میدان میدهید؟» حسین بن علی نگاهی سرشار از محبت به نوجوان جناده انصاری کرد و گفت: «پدرت در این میدان به شهادت رسیده، شاید مادرت راضی نباشد! برو پسرم.» عمرو دست و پایش را گم کرد، اگر اذن میدان نمیگرفت چه باید میکرد؟ با صدایی لرزان گفت: «آقا مادرم دستور داده تا به میدان بروم و خودش لباس رزم بر تنم پوشانده.» امام عمرو را در آغوش کشید و گفت: «برو خدا به همراهت باشد.»
*
سر را به سمت سپاه حسین انداختند. همه نگران بودند، مادرش اگر سر را میدید چه میکرد؟ در دل بحریه اما خبرهای دیگری بود. جلو رفت سر را در آغوش گرفت، قطره اشکی آرام از گوشه چشمانش روانه شد. لبانش را روی پیشانی عمرو گذاشت و گفت: «آفرین پسرم. چه خوب جهاد کردی، شادی قلبم و نور چشمانم.» لحظهای سرش را بالا آورد و با خشم به سپاه عمر سعد نگاه کرد سر را برداشت و با تمام توان به سمت لشگر دشمن پرتاب کرد و بعد به سمت خیمه روانه شد. عمود خیمه را کشید و راهی میدان شد. حالا نوبت خودش بود هر آنچه را که داشت برای فرزند رسول خدا فدا کرده بود و حالا باید خودش دست به کار میشد. هنوز از خیمهها فاصله نگرفته بود که امام حسین به دنبالش آمد و صدایش کرد: «ام عمرو بازگرد! خدا جهاد را بر زنان واجب نکرده» بحریه تا صدای امام را شنید ایستاد. حرف امام برایش حجت بود. عمود را روی زمین انداخت و به سمت خیمهها بازگشت.