به گزارش متادخت، دستم را آرام روی زخم گوشه لبم میگذارم، از درد، چهرهام درهم میرود. جلوی آینه میایستم. خستهام، این قیافه پژمرده، قیافه من است؟ شادابترین دختر فامیل که حالا مثل شمع در حال آب شدن است. تلفن زنگ میخورد دلم نمیخواهد با کسی حرف بزنم، تلفن روی پیغامگیر میرود. صدای مادر سعید است که به وضوح میشود لرزشش را احساس کرد:
- سپیده جون چرا تلفن جواب نمیدی؟ دم خونه هم اومدم باز نکردی من که میدونم خونهای بذار بیام ببینم چی شده؟ دلم داره مثل سیر و سرکه میجوشه!
لبخند تلخی روی لبانم مینشیند. دلش برای من میسوخت. اگر منِ سپیده اینجا با این بدن خرد و داغان نشسته بودم همهاش بخاطر دروغها و پنهان کاریهای مادر سعید بود. سالها بود که میدانست پسرش مریض است ولی به توصیه فالگیر مورد اعتمادش که گفته بود سعید اگر ازدواج کند خوب میشود، من را وارد این بازی تلخ کرده بود.
بلند میشوم. چمدانم را روی تخت باز میکنم و همان لباسهایی را که با هزاران امید از خانه پدرم آورده بودم مرتب روی هم میچینم. دست به طلاها و سکهها نمیزنم. من هیچ چیز غیر از این که خودم را از چنگال این روانی خلاص کنم نمیخواهم. حلقهی طلای ظریفی را که خودم انتخاب کرده بودم از دستم بیرون میکشم و به گوشهای پرت میکنم. روسریام را برمیدارم. کلید را داخل قفل میچرخانم، میدانم سر و کله مادر سعید پیدا میشود ولی دیگر اهمیتی ندارد. باید زودتر از این حرفها این کار را میکردم …
- سپیده مادر میخوای جایی بری؟ چمدون چرا برداشتی؟
به سختی چمدان را پایین میبرم. مادر سعید جلو میآید و دسته چمدان را محکم میگیرد.
- نمیذارم بری. تو بری بچهم دیوونه میشه!
با غضب به چشمانش خیره میشوم و میگویم:
- دیوونهتر از اینی که الان هست؟
چیزی نمیگوید، سرش را پایین میاندازد. میخواهم چمدان را از دستش بیرون بکشم که به آرامی میگوید:
- تو میدونی سعید دوست داره، ولی دست خودش نیست.
خستهام از شنیدن حرفهای تکراری. چمدان را رها میکنم و به راه میافتم صدای مادر سعید در گوشم میپیچد؛ ولی من باید بروم…
پیوست:
ماده 1121 قانون مدنی: جنون هر یک از زوجین به شرط استقرار، مانند اینکه مستمر یا ادواری باشد، برای طرف مقابل موجب حق فسخ میباشد.