به گزارش متادخت، پیرزن نگاهی به پسرش که غمگین گوشهای نشسته بود کرد. قلیان را چاق کرد و روبهروی پسر گذاشت.
- بکش ننه! بذار یه کم آروم شی. نمیدونم چرا عصبانی میشی؟ من که حرف بدی نزدم؟ گفتم دیگه از سن و سال من گذشته بخوام بچهداری کنم. بیراه میگم؟
پسر دود را از ریهاش بیرون داد و حرفی نزد. در بد مخمصهای گیر کرده بود.
- خب تو بگو ننه من چه گلی به سرم بگیرم؟ صفیه که افتاده یه گوشه معلوم نیست عمرش تا به کی به دنیا باشه، منم که هر روز باید پاشم برم سر زمین پس کی باید این طفلهای معصومو نگه داره؟
پیرزن که انگار داغ دلش تازه شده بود ناله را شروع کرد:
- چقدر بهت گفتم پسر! این دختره لقمه دهن ما نیست، هی گفتی نه، هی گفتم این انقدر لاغره که حتی نمیتونه یه گوسفند رو از زمین بلند کنه. تو کشاورزی، دامداری باید زنت قوت به تن داشته باشه، خودم گفتم خودم شنیدم. آخرش هم اومد سه تا دختر زایید افتاد یه گوشه، اون موقع حرفمو گوش نکردی الانم توقعی ازم نداشته باش.
پسر که انگار نمک به زخمش پاشیده بودند از جا بلند شد و گفت:
- باشه ننه نمیخواد طعنه بزنی خودم یه کاریش میکنم.
هنوز دستگیره در را نچرخانده بود که پیرزن صدایش کرد:
- نمیخواد قهر کنی حالا؛ چرا نمیری صدیقه رو بیاری هم از خواهرش مراقبت کنه هم از بچههای خواهرش؟ غربیه هم نیست. سی سالش گذشته کسی نمیاد سراغش!
پسر برگشت و به مادرش خیره شده.
- ننه چی میگی؟ مش فتح الله دخترشو نمیفرسته خونه من کلفتی که!
- چرا کلفتی؟ دلش هم بخواد، دختره مونده سرش. میریم یه صیغه محرمیت میخونیم هم اونا از زخم زبون مردم راحت میشن، هم تو از این دردسر. عمر هم که دست خداست هر موقع دیگه صفیه رفت خواهرش بالای سر بچههاش هست.
پسر به حرفهای مادرش فکر کرد مگر میشود؟ تا به حال ندیده بود دو خواهر با هم در یک خانه باشند.
- ننه مگه میشه؟ صفیه قبول نمیکنه، اصلا صفیه هیچ، خود صدیقه…
- نمیدونم ننه، برو پیش ملا حسن همه چی رو بهش بگو ببین چی میگه!
پسر راهی شد تا با ملا حسن حرف بزند.
پیوست
ماده 1048 قانون مدنی: جمع بین دو خواهر ممنوع است اگر چه به عقد منقطع.