به گزارش متادخت، مأیوسانه به استاد خیره شده بودم. وقتی جوابی نداد دوباره پرسیدم:
- یعنی نمیخواید کمکم کنید تا حالشو بگیرم؟
این بار سر از روی دفترش بلند کرد لبخند مهربانی زد و بعد گفت:
- نه تا وقتی که قصدت گرفتن حال طرف باشه.
- استااااااد…
استاد که انگار منتظر اعتراضم بود گفت:
- ببین دختر خوب! شما با یه همکلاسیت سر کلاس کلکل کردی، بعد اومدی واسه این که حال اون رو بگیری میخوای موضوع مقالهات رو عوض کنی، اصلا بیا فکر کنیم که من قبول کردم، تو نه علاقهای به این موضوع تاریخی داری و نه شناختی به زنان مبارزه در زمان مشروطه و قبل و بعدش. حالا تو جای من، کمک میکردی به همچین دانشجویی با همچین شرایطی؟
راست میگفت، من فقط برای این که حال آن پسر پرو، ابطحی را بگیرم میخواستم موضوع تحقیقم را عوض کنم. حرفی برای گفتن نداشتم. همانطور که مغموم نشسته بودم استاد از جایش بلند شد رو به روی کتابخانهی کوچک اتاقش ایستاد، چند دقیقهای بیشتر طول نکشید که کتابی را جدا کرد و بعد به سمتم آمد و گفت:
- بیا اینو بخون اگر خوشت اومد موضوع مقالهات رو عوض کن اگر که نخواستی هم همون موضوع قبلی رو ادامه بده.
کتاب را گرفتم «زینب پاشا» اولین بار بود که این اسم به گوشم میخورد. پرسیدم:
- ایشون کی هستن؟
- یکی از زنهایی که هر دختر ایرانی باید با زندگیش آشنا باشه تا اگر کسی بهش گفت زنها فقط به درد شستن ظرف میخورن مثل شما برآشفته نشه.
کتاب را گرفتم و به تصویر روی جلد کتاب که زنی با چهره مقتدر بود نگاه کردم.
- زینب پاشا، زن مبارزی بود که بعضی وقتها از مردها هم جلوتر حرکت میکرد اونم تو دوره قاجار که زنها به شدت مهجور بودن. زینب پاشا واسه خودش یه دار و دسته زنونه داشت و چند بار با فراشهای حکومتی درگیر شد. حتی تو قحطی تبریز با دارو دستهاش به انبارهایی که غله احتکار کرده بودند حمله کرد تا غله رو به مردم گرسنه برسونه، تازه اینا بخشی از زندگی زینب پاشاست باید خودت کتاب بخونی تا متوجه بشه با چه زنی آشنا شدی.
حرفهای استاد برایم عجیب بود باید زودتر شروع به خواندن کتاب میکردم.
زینب پاشا
مجید رضازاد عمو زینالدینی