به گزارش متادخت، دلش آشوب است اما نباید کسی متوجه تلاطم قلبش شود. نگاهی به محمد که آن طرفتر ایستاده و اسلحهاش را آماده میکند میاندازد. دلش میخواهد دست دور گردنش بیندازد و گریه کند. امروز عجیب هوای دو پسر شهید دیگرش را کرده؛ شاید چون میداند محمد هم به زودی به آنها خواهد پیوست. باید محکم باشد، تمام فرزندانش فدای فلسطین. به خودش نهیب میزند: «بلند شو مریم! تو قویتر از این حرفها هستی». خودش خواسته بود که جلوی دوربین کنار محمد بایستد و در تصاویر وداع او قبل از انجام عملیات حضور داشته باشد. سربند سبز لا اله الا الله را برمیدارد و روی پیشانیاش میبندد. حس میکند آرامتر شده، پسرش را صدا میکند: «بیا مادر، میخوام لباسهاتو مرتب کنم.» محمد لبخندی به مادر میزند و رو به رویش میایستد. ام فرحات در همان حال مرتب کردن لباسهای محمد شروع به نجوا میکند: «سلام منو به رسول الله برسون. محمد! برادرهات رو که دیدی بگو خیلی دلم براشون تنگ شده دعا کنید منم زودتر بیام پیشتون». محمد خم میشود و دست مادر را میبوسد و میگوید: «خدا عمر با برکت بهتون بده، فلسطین به شما نیاز داره، ان شاالله آزادی مسجد الاقصی رو به چشم میبینید.» ام فرحات سر پسرش را روی سینه میگذارد و نفس عمیقی میکشد، میخواهد عطر وجودش را به یاد بسپارد.
*
محمد چند قدم جلوی دوربین راه میرود و بعد کنار مادر میایستد. ام فرحات بوسهای به پیشانی پسر جوانش میزند و با صلابت رضایت خودش را برای انجام عملیات شهادتطلبانه اظهار میکند. محمد که حالا قدش از مادر بلندتر شده به او نگاه میکند؛ مادری که تمام وجودش را برای فلسطین گذاشته، باید سربلندش کند.
*
ام فرحات قرآنش را برداشته و سوره فتح را میخواند. دلش مثل سیر و سرکه میجوشد، اگر عملیات موفق نشود چه؟ اگر محمد را اسیر کنند؟ هنوز در افکار خودش است که خبر میرسد عملیات با موفقیت انجام شده و تلفات صهیونیستها سنگین است. ام فرحات سرش را رو به آسمان بلند میکند و میگوید: «الحمدلله»، حالا او مادر سه شهید بود.