متادخت | روایت‌هایی فراتر از اندیشه

جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

زینب (س)

بغض گلوی زینب را گرفته بود. به کودکان و زنان که خیره به پیکرهای بی‌سر در میان دشت چشم دوخته بودند نگاهی انداخت. نگران حالشان بود حالا او بود که باید از جان زنان و کودکان مراقبت می‌کرد. سر بگرداند تا از حال علی، تنها یادگار برادرش مطمئن شود. علی‌ابن‌الحسین  به اجساد چشم دوخته بود و نفسش به شماره افتاده بود...

به گزارش متادخت، بغض گلوی زینب را گرفته بود. به کودکان و زنان که خیره به پیکرهای بی‌سر در میان دشت چشم دوخته بودند نگاهی انداخت. نگران حالشان بود حالا او بود که باید از جان زنان و کودکان مراقبت می‌کرد. سر بگرداند تا از حال علی، تنها یادگار برادرش مطمئن شود. علی‌ابن‌الحسین  به اجساد چشم دوخته بود و نفسش به شماره افتاده بود. ترسی شدید وجود زینب را فرا گرفت. علی را صدا کرد و گفت: ای بازمانده رسول خدا و پدر و مادرم، تو را چه شده که می‌بینم جان خود را به کف گرفته‌ای و کم مانده که قالب تهی کنی؟ سجاد روی برگرداند و به چشمان غمگین عمه‌اش نگاه کرد و پاسخ داد: چگونه بی‌تاب نشوم و شکیبایی از دست ندهم در حالی که به چشم خود سرور و برادران و عموها و عموزادگان خود را می‌بینم که بدن‌های به خون آغشته‌شان روی زمین افتاده و لباس‌هایشان را از تنششان ربوده‌اند و کسی نیست که آن‌ها را کفن و دفن کند؟ نه کسی به سوی آنان می‌رود و نه مسلمانی نزدیکشان می‌شود گویی اینان از خانواده‌ای غیر مسلمان هستند

زینب در سکوت به سخنان سجاد گوش داد تا شاید کمی آرام شود و سپس گفت: مبادا آن چه می‌بینی تو را بی‌تاب کند که به خدا سوگند این ماجرا روی عهد و پیمانی بود که رسول خدا از جد و پدر و عمویت گرفته و همانا خدای تعالی از گروهی از این امت پیمان گرفته که بیایند و این اعضای پراکنده را جمع‌آوری کنند و به خاک بسپارند و در این سرزمین برای قبر پدرت سیدالشهدا نشانه و علامتی نصب خواهند کرد که با گذشت زمان‌ها و شب‌ها و روزها از بین نخواهد رفت. پیشوایان کفر تلاش‌های زیادی خواهند کرد تا آن قبر مطهر را محو کنند و آثارش را ویران کرده و از بین ببرند اما از این تلاش و کوشش هیچ نتیجه‌ای نخواهند گرفت بلکه روز به روز این اثر آشکارتر شود و کار او بالاتر رود.

علی‌ابن‌الحسین با محبت از عمه‌اش پرسید: این عهد و پیمان و این خبر را از  چه کسی شنیده‌ای؟ زینب در حالی که بغضش را فرو می‌خورد پاسخ داد: این‌ها را ام‌ایمن از پیغمبر برای من نقل کرده است.

زینب لحظاتی سکوت کرد و بعد به جسم غرق به خون برادرش نگاه کرد و دست‌هایش را رو به آسمان بلند کرد و گفت: خدایا این قربانی کوچک را از ما خاندان قبول فرما.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

مطالب مرتبط