به گزارش متادخت، سرم را روی زانوی بیبی میگذارم تا برایم حرف بزند.
انگشتانش را لای موهایم فرو میکند و بعد میگوید:
- امروز چی برات تعریف کنم؟ به کجا رسیده بودیم؟
چند هفتهای بود که عصر جمعه برایم خاطره میگفت. چشمانش برق میزد، انگار داشت دوباره زندگی میکرد.
- رسیدیم به اونجا که آقاجون اومد خواستگاریتون.
بیبی لبخندی میزند و برمیگردد به گذشتهها.
- ننه اون موقع که از دخترها نمیپرسیدن میخوای شوهر کنی یا نه؟ خودشون میبریدن و میدوختن. آقاجونت 12 سال از من بزرگتر بود. منم تازه 13 سالم شده بود، سنی نداشتم، انقدر گریه کردم که نمیخوام شوهر کنم سوی چشمام داشت کم میشد، ولی کسی گوشش بدهکار نبود. برای اولین بار سر سفره عقد دیدمش. دلم هوری ریخت پایین. شاید باورت نشه ولی وحشت کرد بودم، کم مونده بود از ترس قالب تهی کنم. وقتی خطبه رو خوندن اگر خالهام بازومو چنگ ننداخته بود اصلا بله رو نمیگفتم.
سرم را از روی زانوی بیبی بلند میکنم و به صورت مهربانش خیره میشوم، آرام به نظر میرسد.
- بیبی یعنی هیچ وقت آقاجونو دوست نداشتی؟
بیبی خنده ریزی میکند و میگوید:
- راستشو بخوای تا چند ماه اول فقط ازش میترسیدم ولی آقاجونت مرد خوبی بود، اونقدر بهم محبت کرد که مهرش به دلم نشست. بهم سواد خوندن و نوشتن یاد داد، خودش هر شب خسته که میومد خونه مینشست برام سرمشق مینوشت. نور به قبرش بباره مرد نازنینی بود.
چشمان بیبی به نم مینشیند معلوم است که حسابی دلش برای آقاجان تنگ شده.
- دلت براش تنگ شده بیبی؟
- خیلی مادر، همه کسم بود، خدا هیچ زنی رو بیسایه سر نکنه.
سرم را دوباره رو زانوی بیبی میگذارم و موهایم را به دستانش میسپارم تا همانطور که نوازششان میکند خاطراتش را زندگی کند.
پیوست:
ماده 1070 قانون مدنی: رضایت زوجین شرط نفوذ عقد است و هرگاه مکره¹ بعد از زوال کُره² عقد را اجازه کند نافذ است مگر این که اکراه به درجهای بوده که عاقد فاقد قصد باشد.
1- زوجه ناراضی
2- اکراه