پرده اول؛ برادر با غیرت، منتتظر تو هستیم
سرم را از پنجره بیرون بردم، حکومت نظامی اعلام شده بود. ته دلم ترس داشتم که بروم تظاهرات یا نه؟ هنوز چند لحظهای نگذشته بود که حضور تعدادی از خانمها توجهام را جلب کرد، با هم میآمدند و شعار میدادند. کمی خجالت کشیدم پلهها را یکی دوتا پایین آمدم در حیاط را که باز کردم جمعیت که راهی میدان ژاله بود بیشتر شده بودند، اکثرشان هم زن بودند. یکی از خانمها چشمش به من افتاد که مردد جلوی در ایستاده بودم و با پوزخند گفت: «اگر میترسی بیای بیرون برو بگو زنت بیاد.» بعد یکی از میان زنان فریاد کشید: «برادر با غیرت، منتتظر تو هستیم.» و بقیه پشت سرش شروع کردند به شعار دادن. دیگر ماندن در خانه جایز نبود، باید راهی میشدم…
پرده دوم؛ صف خون
جلوی بیمارستان شلوغ بود. خبر پیچیده بود که برای تختهای بیمارستان نیاز به ملحفه است و برای مجروحان خون. خیلیها آمده بود جلوی بیمارستان اما چیزی که بیشتر از همه خودنمایی میکرد، صف زنان ملحفه به دستی بود که در صف ایستاده بودند تا کسی پیدا شود و از آنها خون بگیرد. ساعتها بود که منتظر بودند اما آنقدر بیمارستان شلوغ بود که کسی پیدا نمیشد برای گرفتن خون اقدام کند.
پرده سوم؛ خانم دکتر نجاتبخش
وارد بخش که شد پرستارها دورش را گرفتند. نگاهی به وضعیت راهروهای پر از مجروح کرد. چشمش که به پسر بچه ۱۲ساله افتاد که پهلویش تیر خورده بود. فوری گفت: «اینو زودتر بخوابونید روی تخت». بعد کیفش را روی میز گذاشت. گوشی و وسایلش را درآورد و رو به مردمی که مستاصل به نظر میرسیدند گفت: «این انقلاب خون میخواهد تا پیروز شود. این حرفها نیست که شما خیال میکنید حالا به این زودی کارها درست میشود». انگار با آمدنش همه جانی دوباره گرفته بودند.
پرده آخر؛ مادران عاشق
زن دست دختر خردسالش را محکم گرفته بود تا در میان جمعیت این یکی را هم گم نکند. تمام شهر را زیر پا گذاشته بود تا پسر جوانش را پیدا کند. از صبح روز هفده شهریور، دیگر از او خبر نداشت و حالا رسیده بود به غسالخانه. با بهت و حیرت به جنازهها نگاه میکرد که ناگهان چشمانش روی صورت پسر جوانی ثابت ماند. فریاد کشید: «پسرم او پسر من است». تمام کسانی که آنجا بودند به پسر هجده سالهای نگاه کردند که گلوله چشمانش را دریده بود و بعد به زنی که با صلابت سخن میگفت بدون آن که قطرهای اشک بریزد: «پسرم به آرزویش رسید. کاش قبل از رفتن او را بوسیده بودم کاش از زیر قرآن ردش کرده بودم.»
***
زمانی که برگههای تاریخ پر افتخار ایران زمین را ورق میزنیم میتوانیم نقشآفرینی زنان گمنانی را مشاهده کنیم که حضورشان در بطن تاریخ محسوس است، اما نامی از آنها باقی نمانده است. حضوری فعال و آگاهانه که پایهگذرا اتفاقاتی عظیم برای این سرزمین بوده است.
در تاریخ انقلاب اسلامی اگر نقش زنان بیشتر از مردان نباشد قطعاً کمتر نیست. از شروع بارقههای انقلاب اسلامی در ۱۵خرداد ۱۳۴۲ تا اوجگیری نهضت اسلامی در دی ماه ۱۳۵۷، زنان در مناسبتهای مختلف حضور فعال و چشمگیری داشتهاند و شگفتی این اتفاق در این بود که در آن بافت فرهنگی و اجتماعی مسلط تحرکات و فعالیتهای زنان مورد اقبال و پذیرش عموم نبود .اما زنانی که در دوران پهلوی هویت، اصالت و زنانگی خود را مورد هجوم و ارزشهای اسلامی زنانه را لگدمال شده یافتند، به این باور رسیدند که زمان قیامی زنانه فرا رسیده است و حال نوبت زنانی است که محوریت انتقالدهنده فرهنگ را بر عهده دارند. آنها تصمیم گرفتند این بار به نحو دیگری عمل کنند؛ لذا از آن قالب فرمایشی و عروسکی که برایش ساخته شده بود و از آنها میخواست تنها ظاهری همچون زنان اروپایی برای خود بسازند و فکر و اندیشه خود را معطوف به غرب نمایند؛ بیرون آمده و شروع به ایفاء نقش محوری خود نمودند و امام راحل نیز به خوبی از این پتانسیل زنانه را در راستای اهداف انقلاب اسلامی مورد استفاده قرار داد.
یکی از نمودهای واقعی این حضور در روز ۱۷شهریور جلوهگر شد، زمانی که زنان تصمیم به شکستن حکومت نظامی اعلام شده از جانب فرماندار نظامی گرفتند؛ دست کودکان خود را گرفته و پا به میدان ژاله گذاشتند. این حضور چشمگیر و شعارهایی که مردان را به همراهی فرامیخواند پایهگذار اتفاقی عظیم شد و با کشتار زنان و مردان و کودکان در روز هفدهم شهریور راه هر گونه آشتی میان حاکمیت و مردم بسته شد و از آن روز و از همان شعارهای زنانه بود که مهر شکست بر پیشانی رژیم پهلوی کوبیده شد.
هفدهم شهریور تنها گوشهای از حضور و کنشگری زنان در جامعه ایرانی است. در واقع زنان در تمام برهههای تاریخی به هر نحو که توانستهاند حضور داشتهاند؛ چه آن زمان که با شکست قلیانها به حمایت از آیتالله میرزای شیرازی پرداختند و چه آن زمان که نیاز به دادن جان بود دریغ نکردند. شاید زمان آن فرا رسیده است که از این زنان بیشتر سخن گفت و قلم زد و آنان را به تمام جامعه بازشناساند تا دیگر زنان حاشیهنشین تاریخ این سرزمین نباشند.
به قلم مرضیه ولیحصاری؛ کارشناس ارشد مطالعات زنان