به گزارش متادخت، پایش که به خرمشهر میرسید همه میگفتند فرمانده بیبی معصومه آمد. خودش اما دوست داشت او را مامانِ سعید صدا کنند؛ همانطور که رزمندههای 13، 14 ساله به یاد اولین پسر شهیدش به این نام صدایش میکردند. تازه رسیده بودند گلزار شهدا. یکی دوتا از مسئولین بنیاد شهید هم آمده بودند. چشمانش که به قبر حمید و سعید افتاد بغض گلویش را گرفت، اما هر چه بود را باید قورت میداد. او نباید جلوی بقیه اشک میریخت. مسئولین بنیاد که متوجه حضورش شده بودند خودشان را به قبر سعید و حمید رساندند. تازه صحبتهایشان گل انداخته بود که بیبی معصومه گفت:
- این وسط بین قبر حمید و سعید جای من است.
یکی از مسئولین با خجالت جواب داد:
- خب مادر اینجا که نمیشود، اینجا گلزار شهداست. اما نگران نباشید قرار است قطعهای به نام صالحین برای مادران و پدران شهدا احداث شود.
بیبی معصومه لبخندی زد و گفت:
- اشتباه شما همین جاست من شهید میشوم. باید من را میان فرزندانم دفن کنید.
از جایش بلند شد، مطمئن بود خانم زینب حاجتش را میدهد. هر جایی که شده، شاید در هنگام غذا پختن برای رزمندهها، شاید هم جای دیگر، نمیدانست ولی مطمئن بود که شهید خواهد شد.
***
خانه ساکت بود، همه تقریبا خواب بودند. خودش بیدار بود و حلیمه. حلیمه خودش را به مادر نزدیکتر کرد و گفت:
- مادر آخرش برایم نگفتید وقتی توپ را شکلیک کردید به سمت عراق چه حسی داشتید؟
بیبی معصومه در جایش نشست، نگاهی به دختر جوانش کرد و گفت:
- حس خاصی نداشتم. صدام و پادشاه اردن قصد تحقیر ایران داشتن ما هم مثل خودشون تحقیرشون کردیم. من اون طناب رو نمیکشیدم کس دیگهای میکشید؛ فرقی نمیکرد، مهم ایران بود مادر…
هنوز صحبتهایشان تمام نشده بود که صدای آژیر قرمز بلند شد. لحظاتی بعد بیبی معصومه و دخترش در آغوش یکدیگر جام شهادت را نوشیدند.
پیوست:
شهیده معصومه طوسینژاد مادر سه شهید دفاع مقدس و یکی از زنان فعال خرمشهری در پشت جبههها بود که در بمباران هوایی به فرزندان شهیدش پیوست.