به گزارش متادخت، مشک را روی دوشش جابهجا کرد؛ آخرین گره را بر پارچهای که به دست مرد مجروح میبست محکمتر کرد و جرعهای آب در گلویش ریخت. مرد زخمی نگاهی حاکی از تشکر به اسماء کرد. اسماء پرسید: «میتوانی بجنگی؟» مرد سرش را به نشانه تایید تکان داد.
خیال اسماء از او که راحت شد از جا برخاست و نگاهی به میدان جنگ انداخت. چند روزی بود که نبرد میان رومیان و مسلمانان به اوج خود رسیده بود. اسماء نگران شد؛ دلش نمیخواست سپاه اسلام شکست بخورد. هنوز در افکار خودش بود که از دور شاهد به شهادت رسیدن مردی جوان شد.
سرباز رومی نیزهاش را در سینه مرد جوان فرو کرده و سرمستانه میخندید. خون اسماء در رگانش به جوش آمد با این که سن و سالی از او گذشته بود و روزگار جوانیاش را در محضر پیامبر گرامی اسلام گذرانده و روزهای سختتر از این را هم به چشمان خود دیده بود اما هنوز توان جنگ داشت.
دیگر درنگ را جایز ندانست، به سمت خیمهاش دوید مشک را در گوشهای از خیمه رها کرد؛ نگاهی به دور و اطراف انداخت؛ هیچ سلاحی نداشت تا از آن استفاده کند. ناگهان نگاهش به ستون خیمهاش افتاد، جلوتر رفت و دستی به ستون کشید؛ هنوز آنقدری توان داشت تا از این ستون به عنوان سلاح استفاد کند.
به سختی ستون را بیرون کشید. هرچه توان داشت در دستانش جمع کرد و راهی میدان جنگ شد. اولین سرباز رومی را که به درک فرستاد، با صدایی بلند تکبیر گفت. صدای تکبیر اسماء و شجاعتش، شور و شعفی خاص را به سپاه اسلام آورد. اسماء اما تازه کارش را شروع کرده بود و قصد نداشت به این زودیها دست از جهاد بکشد.
پیوست:
اسماء دختر یزید بن سکن انصاری اوسی، از سخنورترین زنان عرب و محدثه بود که به شجاعت و دلیری شهرت داشت. او در نبرد یرموک حضور داشت، به سپاهیان آب میداد و زخمها را مرهم مینهاد. اسماء در این نبرد با شدت گرفتن جنگ به میدان رفت و 9 تن از رومیان را از پای درآورد.