به گزارش متادخت، خریدن هدیه برای پریا سخت بود. آنقدر سختپسند بود و سختگیر که صدای همه را درآورده بود. شاید کتاب تنها هدیهای بود که از اعماق وجود خوشحالش میکرد. بخاطر همین هر بار برای تولدش خودم را راحت میکردم و کتاب میخریدم. همینطور که قفسههای کتاب را نگاه میکردم چشمم افتاد به کتابی با اسم «حجره پریا». اسمش باعث شد تا کتاب را بردارم و ورق بزنم. حواسم به کتاب بود که فروشنده گفت: فکر نکنم انتخاب خوبی باشه! با تعجب نگاهش کردم و گفتم: چرا؟
چند کتاب را از روی میز برداشت و با دقت داخل قفسهها جا داد و گفت: به نظرم از روی جلد کتاب باید متوجه میشدید که یه کتاب با داستان امنیتی، اون هم مربوط به خانمهای طلبه، نباید براتون جذاب باشه.
به سمتش رفتم کتاب را در هوا تکان دادم و گفتم: خوندینش؟ با سر جواب داد که بله.
دوباره پرسیدم: خوشتون نیومد؟ این بار جلوتر آمد کتاب را گرفت و جواب داد: خیلی خوب بود.
پوزخندی زدم و گفتم: پس چرا میگید به درد من نمیخوره؟
منتظر نماند، کتاب را به دستم داد و به سمت جعبه کتابهایی که روی زمین بود رفت و کتابها را یکی یکی خارج کرد و گفت: گفتم که به نظرم به درد شما نمیخوره.
کمی عصبانی شدم شالم را که عقب رفته بود جلوتر کشیدم و مستقیم جلوی صندوق ایستادم و گفتم: لطفا حساب کنید.
سوار اتوبوس که شدم شروع کردم به ورق زدن کتاب، حالا برای خودم جالب شده بود که کتاب را بخوانم. هر صفحه را که میخواندم هیجانم برای ادامه بیشتر میشد. نمیدانم چقدر زمان گذشته بود، وقتی به خودم آمدم که خانمی گفت: رسیدیم دخترم، آخر خطه باید پیاده شی. آه از نهادم بلند شد. آنقدر مشغول خواندن کتاب شدم که یادم رفت ایستگاه دم خانه پیاده شوم. به صفحات کتاب نگاه کردم، صد صفحه خوانده بودم. با خودم گفتم خیلی هم بد نشد تا دوباره سوار اتوبوس شوم و برگردم میتوانم ادامه کتاب را بخوانم. به ذهنم رسید که فروشنده با آن کارش مرا تشویق به خواندن کتاب کرد. احساس رضایت میکردم. مطمئن بودم پریا هم از کتاب خوشش میآید.
حُجره پریا
محمد رضا حدادپور جهرمی