به گزارش متادخت، «دلشورههای چند ماههام آخر نقاب از چهره برداشته بود. دیشب وقتی از خانه پدرم برگشتیم به خاطر هول و ولای دلم به همهیشان التماس دعا گفتم. وقتی سوار ماشین شدیم مدام آیهالکرسی میخواندم و بر میگشتم و به بچهها مخصوصا راضیه که پشت سر پدرش نشسته بود فوت میکردم. در نگاهم زیباتر از همیشه شده بود. با هر نگاه صلواتی میفرستادم تا چشمش نزنم. وقتی به خانه رسیدیم توانستم نفس راحتی بکشم و قبل از هر کاری پولی برای صدقه کنار گذاشتم. اما این اضطراب قصد نداشت دست از سرم بردارد. به ساعت مچیام که نه و نیم را نشانه گرفته بود، نگاهی گذرا انداختم. دیگر راهی نمانده. اما هر چه نزدیکتر می شدیم حرکت کندتر میشد. همه عرض خیابان را ماشین پوشانده بود. صدای آمبولانسها که با فاصله کم از دور و نزدیک شنیده میشد، دلشوره دلم را هم میزد. به خیابان شهید آقایی رسیدیم کمی که جلوتر رفتیم چند نفر مقابل ماشینها ایستاده بودند و اجازه عبور نمیدادند. هر کس ماشینش را رها میکرد و میدوید. تیمور دکمه شیشه را فشرد و سرش را بیرون برد.
- یا امام زمان! چه خاکی به سرمون شده؟ راضیه کجاست؟
ما با خبر بدحالی راضیه از خانه بیرون زده بودیم اما حادثه بزرگتری همه را به این جا کشانده بود»
اسم شهید که میآید ناخود آگاه همه منتظر شنیدن نام مردان هستند، اما کتاب راض بابا روایتی است از یک دختر شهید، دختری به نام راضیه که در نوجوانی در بمبگزاری حسینیه شیرازی به شهادت رسید، دختری که با بقیه دختران همسن و سال خودش فرق میکرد. همه او را دوست داشتند چون بینظیر بود. انگار که از کودکی سرشتش را برای شهادت آفریده بودند. اگر به مطالعه در حوزه زندگینامه شهدا علاقهمند هستید یا دوست دارید الگوهای مناسب در حوزه زنان و دختران جوان را بشناسید و به دیگران معرفی کنید به شما پیشنهاد میکنیم خواندن این کتاب را از دست ندهید.
راض بابا
فاطمه کوهکن