دلش برای دیوید میسوخت اما کاری از دستش برنمیآمد. او
خیلی دیر شده بود، آن روزها عشق جوری چشمانش را
همه چیز به خوبی پیش میرفت که سیما خودش را
چهار سال است که به تنهایی و بیخبر از همسرش،
سالهای عذاب حلیمه تمام شده بود او تصمیم گرفته بود
هنوز یک ماه از طلاقشان نگذشته که جمشید میمیرد و
سهیلا در دوراهی مانده تا بین رفتن به کانادا با
سعید که ناشنواست قصد دارد با دختری که شرایط مشابه
همه چیز قرار بود برایش رویایی باشد اما اشتباه کرده
اشک از چشمان عطیه سرازیر شد، دلش برای طفلی که