به گزارش متادخت، در باز شد، دستی از پشت به جلو هُلم داد، حفظ تعادل با چشمان بسته کار سادهای نبود. تلوتلو خوردم و با زانو به زمین افتادم. هنوز چشمانم بسته بود. ترس به دلم افتاد. دستی چشم بندم را باز کرد. نور با این که کم بود چشمانم را آزار داد. چند باری چشمانم را باز و بسته کردم. مردی را رو به رویم از سقف آویران کرده بودند، صورتش آنقدر ورم داشت که… خودش بود… اکبر…
زیر سرش پر از خون بود، این آرش جنایتکار دیگر قصد اعتراف گرفتن نداشت میخواست ما را زجرکش کند. انگار شُکی بزرگ بر روحم وارد شده بود. مدتی را که در زندان ساواک بودم انواع شکنجه را تحمل کردم اما این یکی را نمیتوانستم، باید کاری میکردم. میخواستم سر خونینش را در آغوش بگیرم. بلند شدم و به سرعت به سمتش دویدم، دستانم را به سمتش دراز کردم هنوز چند قدمی با او فاصله داشتم که دستی به موهایم چنگ زد. چند متر به عقب کشیده شدم. درد در تمام سرم پیچید، فقط فریاد میکشیدم و اکبر را صدا میکردم. در میان فریادهای خودم صدایی ضعیفی از اکبر را می شنیدم «آروم باش فاطمه»..
میخواستم آرام باشم ولی نمیتوانستم. اکبر همچنان صدایم میکرد و من میخواستم هر طوری که شده خودم را به او برسانم. آنقدر تقلا کردم و فریاد کشیدم که از دستم خسته شدند؛ صدای آرش را شنیدم که گفت: «هر دو تاشون رو ببرید اتاق حسینی» چشمانم چیزی را نمیدید. دستی که دور موهایم پیچیده شده بود ما روی زمین میکشید و من تنها به اکبر فکر میکردم، به مردی زندگیام.
چشمانم به اکبر بود که حالا روی صندلی آپولو نشسته بود و من که به صندلی بسته شده بودم. چشمانم در چشمانش قفل شده بود. نگاهش از همیشه مهربانتر بود، میدانستم همانقدر که من از دیدن او در این وضعیت عذاب میکشیدم او از دیدن من در این حال عذاب میکشید. اولین ضربه کابل که به کف پایم خورد تمام تنم لرزید. هنوز نگاهم به اکبر بود انگار که با هم حرف میزدیم تصمیمان را گرفته بودیم آرزوی شنیدن هر حرفی را از ما را با خود به گور میبرند!
پیوست
فاطمه اسماعیل نظری به همراه همسرش، اکبرعزیزی همدانی، از مبارزین علیه رژیم شاه بودند. آنها در مهرماه سال 1354 توسط ساواک دستگیر شدند. فاطمه اسماعیل نظری پس از دستگیری به شش سال حبس محکوم شد.