روایت زندگی یک زن سرپرست خانوار

در خانه مردم کارمی‌کنم، کمری برای من نمانده، عصرها هم منتظر می‌شوم، هوا تاریک شود تا زباله جمع کنم که بفروشم.

به گزارش متادخت، ساعت سه بعد از ظهر رسیدم نبش خیابان 13 حصیرآباد، محله‌ سوت و کور و بی رونق بود! هیچکس در خیابان نیست، فقط هر از چندگاهی صدای ممتد قیژ ماشین‌ها بر سطح جاده گردوخاکی بلند می‌کند، توی اهواز این وقت از روز چرت زدن از نان شب هم واجب‌تر است، از ماشین پیاده می‌شوم و پیِ کوچه‌ی بن‌بستِ انتهای خیابان 13 قدم‌هایم را تند می‌کنم، شیب خیابان‌ها من را کلافه و به هِن هِن کردن می‌اندازد، چپ و راست خیابان را برانداز می‌کنم، پلاک که ندارم، دوباره همان مسیر را برمی‌گردم.

چشمم به یک تعمیرگاه آن سمت جاده می‌ا‌‌فتد، باز بود، آدرس را نشانش‌ می‌دهم می‌گوید: اینجا دنبال خیابان اصلی و کوچه فرعی و پلاک شخصی نباش فقط با نشانه‌ها می‌شود آدرس را پیدا کرد.

خیابان‌ها دراز و درهم تنیده بودند، خانه‌ها گویی برای گرم شدن، تَنگِ دل هم چسبیده‌اند، ساختمان‌های قدیمی و بدقواره هم قوزه بالا قوز شده و چهره حصیرآباد را زشت کرده‌اند، هنوز ردِ آب باران هفته گذشته روی نمای آجری خانه‌ها مانده و کف خیابان خیس است.

خبری از شور و حال زندگی نبود، نه بچه‌ای در خیابان فوتبال بازی می‌کرد، نه دختر بچه‌ای کنار در خانه‌ای عروسک به دست ایستاده و نه کرکره مغازه‌ای بالا بود.

طبق راهنمایی آقای تعمیرکار سراغ مسجد ابوالفضل(ع) را می‌گیرم و شماره موبایل زهرا را شماره گیری می‌کنم از پشت تلفن سوال می‌کند الان کجایی؟

_آآآفرین از کنار مسجد وارد خیابان که شدی بیا دست راست من بیرون منتظرت هستم،
حالا مسجد چراغ راهم می‌شود، مسجد را رد می‌کنم و ابتدا وارد خیابان دو طرفه کوتاهی می‌شوم، عاقله‌زنی با هیکل نحیف و چشمانی بارانی که پشت چادر پنهان‌شان می‌کرد جلویم سبز شد، آرام و آهسته قدم برمی‌داشت، با یک دست کیسه پلاستیکی را گرفته و با دست دیگرش نصف صورتش را با چادر پنهان کرده بود، نگاهش پر از التماس بود نزدیک من که رسید سوال کرد؟

_امیر را ندیدی؟

_امیر؟

_اره پسرمه! منتظرش هستم برگرده، محتویات کیسه پلاستیکی را نشانم می‌دهد و می‌گوید: برایش آب و نان آوردم، پیش خودم گفتم: احتمالاً قیافه‌ام برایش آشنا باشد یا من را با کسی اشتباه گرفته که سراغ پسرش را از من گرفت.

-نه حاج خانم ندیدم پیچیدم دست راست خیابان، از دور خانمی چادری با هیکلِ سنگین برایم دست تکان داد، زهرا بود! تا نیمه خیابان به استقبالم آمد، دستم را پیش کشیدم سلام کنم، دستم را رها نکرد و کشان کشان من را تا داخل خانه‌اش برد،کفگیر زندگیش به ته دیگ خورده اما به مانند بزرگان مهمانداری و تعارف می‌کند.

وارد خانه شدم، سطح خیابان چند سانتی‌متر بالاتر از خانه بود، خانه کوچک و مربعی شکل بود که یک پله باریک و بلند از حیاط آن را به طبقه بالا وصل می‌کرد، طبقه پایین یک اتاق و طبقه بالا یک اتاق داشت.

زهرا زن سرپرست خانوار است از طریق اینستاگرام اتفاقی متوجه می‌شود خبرنگار هستم و پیامی با این مضمون برایم ارسال می‌کند: «من سرپرست شش نفر هستم، حصیرآباد کرایه‌نشین هستم، مادرم پیر و مریض است، نوه‌ام که بیماری صرع دارد و تحت نظر دکتر هنرمند است، قیم شوهرم که مشکل اعصاب روان دارد هم بودم، اما دیگر خسته شدم و طلاق گرفتم، الان زباله جمع می‌کنم، مادرم سال‌ها در حرم علی بن مهزیار تکدی‌گری می‌کرد همه می‌شناسنش ولی دیگر مریض شده و نمی‌تونه! توی یک اتاق زندگی می‌کنیم، 15 سال تحت پوشش بهزیستی بودم و بعد از طلاق تحت پوشش کمیته امداد قرار گرفتم، کولر و یخچال و بخاری هم نداریم، به رئیس جمهور نامه نوشتم و وضعیتم را گفتم اما در آخر یک میلیون به من دادند که 800 تومانش کرایه خانه‌ام شد.

ظاهر خانه‌ی زهرا بد نبود اما تا دلتان بخواهد به هم ریخته و شلخته بود، لباس‌های بچه‌گونه از روی لباسشویی آویزان بود، چند تا ظرف پلاستیکی گوشه خانه رها شده بود، دنپایی‌های لنگه‌به‌لنگه وسط حیات پرت شده، فرش تنها اتاق طبقه پایین را لوله کرده و کنار حیات گذاشته که بشورد، اجاق گاز قدیمی از در آشپزخانه نیمه باز معلوم است.

محیط خانه حسابی سرد است و بوی نا می‌دهد، بخاری که ندارند از سرما توی خودشان مچاله می‌شوند و شب‌ها دَرزِ درِ اتاق را با لباس‌های کهنه می‌پوشانند که باد سرد را رد نکند.

زهرا می‌گوید: با هزار زحمت توانستم رهن این خانه را تهیه کنم، مالک زیر بار نمی‌رفت که 20 میلیون پول پیش بگیرد، دلش به حالمان سوخت قبول کرد، ماهیانه 800 هزار تومان هم اجاره خانه می‌گیرد.

منبع درآمدی ندارم، تمام درآمد من چِندرغاز پولی است که کمیته امداد می‌دهد، خواهر خودت بگو به کدام زخم بزنم؟ توی خانه مردم کار می‌کنم، کمری برای من نمانده، عصرها هم منتظر می‌شوم هوا تاریک شود زباله را جمع کنم که بفروشم، قبلاً مادرم کنارِ حرم علی بن مهزیار تکدی‌گری می‌کرد الان تمام بار خانه و خرج خانواده گردن من افتاده!

زهرا دست مرا می‌گیرد و از پله باریک بالا می‌برد که اتاق طبقه بالا که خود، مادرش و دخترش در آن زندگی می‌کنند را نشانم دهد، کف اتاق مثل لحاف‌های سنتی قدیمی که با انواع وصله‌های پارچه می‌دوختند، فرش‌های نازک رنگارنگ داشت و قسمت دیگرش فرش نداشت، ساعت روی تاقچه کار می‌کرد اما بود و نبود ساعت‌ها، دقیقه‌ها و ثانیه‌ها در زندگی آن‌ها فرق نداشت و تلویزیون سامسونگ قدیمی شاید تنها وسیله‌ای است که از طریق آن دنیا را رنگی می‌دیدند.

زهرا ادامه می‌دهد: چند سال گذشته مسکن مهر مددجویان شامل ما نیز شد اما 12 میلیون تومان پیش پرداخت نداشتیم واریز کنیم.

خرداد ماه قرارداد خانه ما تمام می‌شود و از همین الان نگران هستم، در هیچ جای اهواز با مبلغ 20 میلیون تومان به کسی خانه رهن نمی‌دهند.

از زهرا می‌پرسم پسرش کار نمی‌کند؟ پاسخ می‌دهد: بنایی کار می‌کند اما بارها به دلیل مشکل قلبی که دارد سرِکار حالش بد می‌شود و کار را نصفه نیمه رها می‌کند، خرج زن و بچه‌اش هم گردن من افتاده!

مادرش پیر است و مدام مریض می‌شود، نوه‌اش بیماری صرح دارد و زیر نظر دکتر، زهرا هم دغدغه نان دارد و هم نگران هزینه‌های درمان! از همین الان نگران خرداد است، قرارداد خانه که تمام می‌شود چه خاکی توی سرش کند.

به زهرا می‌گویم: اگر سرمایه داشت چه کاری می‌تواند با آن راه‌اندازی کند آه از نهادش خارج می‌شود با کلافگی دستش را در هوا می‌چرخاند و می‌گوید: طلاق که نگرفته بودم وضعیتم همین بود صبح تا شب دنبال لقمه نان می‌دویدم، مگه وقت کردم مثل زن‌های دیگه هنری یاد بگیرم که بخوام مثلاً خیاطی آرایشگری و… کنم.

ماندن در این خانه دو حُسن برای زهرا دارد هم رهن و اجاره بالایی ندارد و هم از یخچال و کولرصاحب‌خانه استفاده می‌کند.

زهرا از من می‌خواهد مشکلش را به گوش دو تا مسئول برسانم بلکه بتواند پول بیشتری بدهد در این خانه بماند، می‌گوید: من را مثل خواهر خودت حساب کن راه دوری نمی‌رود.

سلانه سلانه در حال ترک طبقه بالا بودیم که در آستانه ِپله هِن هِن کنان پیرزنی که در خیابان دیده بودم ظاهر شد چشمش که به من خورد گفت: امیر نیامد!
زهرا بدون درنگ ‌می‌‍‌گوید: مادرم هست

-پس امیر کیه؟

برادرمه، 18 ساله بود که از مسجد محله‌ای که در آن زندگی می‌کردیم به جبهه اعزام شد، ماه‌های اول از جبهه برایمان نامه ارسال کرد یکی دو مرتبه هم برای دیدن ما آمد، حالا 40 سال از امیر خبر نداریم، هر موقع شهید گمنام می‌آورند به خودمان می‌گوییم: لابد یکی از آن‌ها امیر است.

نه خانواده شهید حساب می‌شویم، نه آزاده، نه مفقود، نه اسیر، فقط برادرم مثل خیلی از نوجوانان اوایل انقلاب داوطلب جبهه شد و رفت و دیگر برنگشت.

در تمام طول این سال‌ها … اما مادرم 40 ساله که منتظر برگشتن امیر است و حالا که دچار فراموشی شده در تخیلات خود فکر می‌کند امیر گرسنه است، تقریباً هر روز بعد از ناهار، مقداری نان و آب در کیسه پلاستیکی می‌گذارد و کنار مسجد ابوالفضل(ع) منتظر امیر می‌نشیند.

با زهرا خداحافظی می‌کنم و در مسیر برگشت با معاون حمایت و سلامت خانواده کمیته امداد خوزستان تماس می‌گیریم، موضوع را با وی در میان می‌گذارم از پشت تلفن تمام نکات و نواقص زندگی زهرا را نکته به نکته یادداشت می‌کند، بعد آدرس و شماره تماس زهرا را از من می‌گیرد و قول می‌دهد ظرف امروز فردا به خانه زهرا برود.

کمک‌هایی را که کمیته امداد به مددجویان و زنان سرپرست خانوار کرده را با عدد و رقم برایم می‌شمارد و می‌گوید: مگر می‌شود مددجویی داشته باشیم که وضعیتش این‌شکلی باشد و کالایی از ما دریافت نکرده باشد، احتمالاً از دست ما در رفته، قطعاً رسیدگی می‌کنم و نتیجه را خدمت شما اعلام می‌کنم.

زهرا را در جریان مکالمه خود می‌گذارم، خوشحال می‌شود و کیفش کوک می‌شود، سوال می‌کند نگفت چه ساعتی خانه‌مان می‌آید؟

_نمی‌دانم فقط قول داد بیاید.

زهرا می‌گوید: صبح‌ها دیگر بیرون نمی‌روم ممکن است بیایند و کسی نباشد در را برایشان باز کند.

حالا زهرا چشمش به در است دعا می‌کنیم، وعده داده شده عملی شود و چشم زهرا به در خشک نشود.

منبع: فارس

دیدگاه خود را اینجا قرار دهید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

مطالب مرتبط