اولین دیدار مادر و دختری در مراسم شیرخوارگان

پانزده سال از ازدواجش می‌گذشت. به هر دری زدند تا بچه دار شوند. پیش هر دکتری که دوست و آشنا معرفی می‌کرد، رفتند، ولی نشد که نشد. با همسرش تصمیم گرفتند از بهزیستی کودکی را به فرزندی قبول کنند.

به گزارش متادخت، یک سالی بود که ثبت نام کرده بودند. ۶ ماه هم از برگزاری کمیسیون تائید صلاحیتشان می‌گذشت. دیگر طاقتش طاق شده بود. دست به دامان امام حسین (ع) شد. نذر سفر کربلا کرد تا حاجتش برآورده شود. درست روزی که پاسپورتش آماده شد، از بهزیستی تماس گرفتند. هنوز نرفته حاجت روا شده بود.

دختر یک‌ساله‌ای برایش در نظر گرفته بودند، که شد «باران» زندگی اش. از کربلا که برگشت، نزدیک محرم بود. دلش می‌خواست باران را به همایش شیرخوارگان ببرد. هنوز کارهای اداری تمام نشده بود و باران را تحویل نداده بودند. فقط چند باری در شیرخوارگاه آمنه دیده بودنش. دو روز مانده بود به مراسم شیرخوارگان. لباس سقایی برای دخترش دوخت و به شیرخوارگاه رفت. هر چه اصرار کرد باران را برای دو روز ببرد تا با هم به همایش بروند، مسئولین شیرخوارگاه قبول نکردند. دل شکسته برگشت. بعد این همه سال، دوباره باید دست خالی به مراسم شیرخوارگان می‌رفت. در میان همه مادرهایی که با نوزادشان آمده اند. پنج شنبه در خانه نشسته بود که تلفن زنگ زد. مسئول شیرخوارگاه آمنه بود. خانمی که پشت تلفن بود حرف می‌زد ولی زهرا فقط گریه می‌کرد. خانم کریمی گفت: «فردا باران را می‌آوریم مراسم تا شما ببینید و در همایش کنارت باشد.» وقتی به مصلا رسید، داخل سالن که شد، بین آن همه نوزاد دنبال باران می‌گشت تا بالاخره پیدایش کرد. بالاخره زهرا هم با بغل پر به مراسم شیرخوارگان آمد. حالا یک سال از آن روز می‌گذرد و دخترش را خودش در آغوش کشیده و به مراسم آورده است. زهرا جمله آخر را که می‌گوید اشکمان را در می‌آورد: «همه چیز باران به امام حسین (ع) گره خورده است.»
منع دکتر مانع عشقش نشد
صبح که وارد پارکینگ مصلای امام خمینی شدیم، صدای قرآن همه فضا را پرکرده بود. ماشین شاسی بلند مشکی روبروی ما پارک کرد. خانمی می‌خواست از ماشین پیاده شود که نگاهم به پاهایش گره خورد. هر دو پایش را بسته بود و به زحمت می‌خواست از ماشین پائین بیاید. نزدیک رفتم و اجازه صحبت خواستم. خودش را لیلا معرفی کرد. با مادر و دخترش آمده بود. تازه پایش را جراحی کرده بود. دکتر برایش منع کرده بود تا ۶ هفته راه نرود. ولی چون سالهای قبل در مراسم حضور داشت، طاقت نیاورده در خانه بماند. با واکر آمده بود درمراسم شیرخوارگان شرکت کند. صبحمان با دیدن این همه عشق و علاقه به اهل بیت(ع) ساخته شد. به سمت ون‌ها رفتیم. بیشتر خانم‌ها نوزادشان را در آغوش گرفته بودند و به زحمت وسایل کودک را در کوله یا کیفی می‌کشاندند. با ون به طرف گیت ورودی رفتیم.
دختران نیجریه‌ای در مراسم شیرخوارگان
از ون که پیاده شدیم یک سری خانم سیاهپوست را دیدیم. خیلی فارسی نمی‌توانستند راحت صحبت کنند. یکی‌شان دست و پا شکسته گفت بچه امام حسین (ع) کوچک بود. آمدیم روضه. و گروهشان حرکت کرد و او هم به سرعت رفت. به طرف گیت ورودی حرکت کردیم. سمت راست گیت خانمی به دختربچه‌های بزرگتر عروسک هدیه می‌داد. سمت چپ گیت خانم دیگری بسته‌ای شیر پاکتی در دست داشت و به مادرهایی که نوزاد در بغل داشتند، می‌داد. هنوز وارد صحن مراسم نشده بودیم، ولی تمام این صحنه‌ها هر کدام برای خود روضه‌ای بود.
گره کور انگشت کوچک می‌خواهد
با آسانسور به طبقه پایین رفتیم. در ورودی خانم‌ها صف ایستاده بودند. علاوه بر پذیرایی، پارچه سبز و سربندی به صورت بسته‌بندی به آن‌ها هدیه می‌دادند. خانم جوانی جلو آمد. پلاستیک دسته داری در دستش بود. دست در پلاستیک کرد، جورابی را درآورد و به خانمی هدیه داد. از مادرش سوال کردم داستان این جوراب چیه؟ مادر جواب داد: خاله من ملایر زندگی می‌کند. سال گذشته که به مراسم شیرخوارگان آمده بودم، یک خانمی جوراب می‌داد. می‌گفت هر کسی که بچه دار نمی‌شود، نیت کند و جوراب ببرد. یک جوراب به نیت خاله‌ام گرفتم که اندازه پای بچه ۵ساله بود. نذر کردم ان شالله خاله‌ام سال دیگر بچه دار شود، به نیت ۱۲ امام، ۱۲ جفت جوراب بخرم و به خانم‌ها هدیه بدهم. خداروشکر خاله ام بچه دار شد. دقیقا یک بچه ۵ساله از پرورشگاه آوردند که پایش به اندازه همان جوراب بود. حالا نذرم را ادا کردم. فرقی نمی‌کند آن بچه را هم خدا بهشان هدیه داد. کاغذی روی جوراب زده بودند که نوشته بود: «گره کور انگشت کوچک می‌خواهد» الهی به حرمت باب الحوائج شش ماهه‌ ارباب تا سال بعد خداوند سربازی از دامن شما به سربازان امام زمان بیفزاید. »یاد صحبت آیت الله مجتهدی تهرانی افتادم که می‌گفت: دعا قضای مقدر را تغییر می‌دهد. فقط باید اطمینان داشته باشید که دعایتان مستجاب می‌شود. چقدر با اعتماد نذر می‌کردند و حاجت می‌گرفتند از باب الحوائج ۶ ماهه.
وارد سالن مصلی که شدیم، مجری صحبت می‌کرد. بیشتر بچه‌ها لباس سقایی پوشیده بودند. بعضی از مادرها بچه‌هایشان را در بغل می‌چرخاندند تا ساکت شوند. بعضی دیگر بچه‌هایشان را خوابانده بودند. بعضی از مادرها هم با چشمان خیس بچه‌هایشان را به حالت گهواره در دست تکان می‌دادند. کل سالن همهمه بود. با یکی از مادرانی که ایستاده سعی می‌کرد دخترش را آرام کند، هم صحبت شدم. خواهرش بچه دار نمی‌شد. هر چقدر دوا و درمان کرده بود به جایی نرسیده بود. خودش هفت سالی بود که در مراسم شیرخوارگان شرکت می‌کرد. از وقتی بچه اولش را از خدا می‌خواست، به مراسم شیرخوارگان آمده بود. حالا یک دختر داشت و یک پسر. آمده بود از خانم رباب بخواهد طعم مادری را به خواهرش هم بچشاند.
مادرهایی که آمدند تا بچه‌هایشان را بیمه طفل شش ماهه کنند
کمی جلوتر خانمی با دو پسرش ایستاده بود. پسرهایش لباس سقایی پوشیده بودند و به کلاهشان پر زده بودند. پیشانی بند بسته بودند و پسر بزرگ با اقتدار کنار مادرش ایستاده و نوزادش در بغلش بود. این صحنه انقدر زیبا بود که شده بود سوژه عکاسان. به زحمت از بین عکاسان چند کلمه‌ای با مادر صحبت کردم. می‌گفت: از وقتی پسر بزرگم به دنیا آمد هر سال به مراسم شیرخوارگان می‌آیم. می‌خواهم فرزندانم بیمه حضرت علی اصغر (ع) باشند. عکاس‌ها دوباره آمدند و بیشتر نشد که هم کلام شویم.
بچه‌هایم شیر داشتند،گلو نداشتند
کم کم مراسم داشت تمام می‌شد. روضه خوان از رباب می‌خواند. مادرها خودشان را جای رباب می‌گذاشتند و اشک می‌ریختند. روضه خوان می‌خواست که هم زبان با رباب برای فرزندشان لالایی بخوانند. پیرزنی را دیدم که با التماس از مسئولین مراسم درخواستی دارد و آن‌ها هم مرتب می‌گویند مادر واقعا نمی‌شود. ما اجازه نداریم. دستش را گرفتم گفتم مادر چی می‌خواهید؟ با گریه گفت: از قوچان آمدم. صبح رسیدم. نذر کردم نوه‌ام را به مراسم شیرخوارگان بیاورم. لالایی علی اصغر بخواند تا بیمه شود. می‌خواهم بچه را بالای سن ببرند، نمی‌گذارند. انگار در درد دلش باز شده باشد با همان سادگی‌اش ادامه داد: من ۴ تا بچه به دنیا آوردم. شیر داشتم ولی گلو نداشتند. همه ش می‌گفتم: خانم رباب بچه تو شیر نداشت. بچه‌های من شیر دارند، گلو ندارند. هر چه دکتر رفتیم پرونده پزشکی‌مان را آلمان فرستادیم، گفتند مشکل ژنتیکی دارید. همون دو تا بچه اولتان هم معجزه بوده که سالم به دنیا آمده اند. از صحبتهایش متوجه شدم بچه‌هایش قدرت بلع نداشتند. زهرا خانم آستین‌هایش را بالا می‌زند. کبودی ‌های دستش را نشان داده و با گریه می‌گوید: «ببینید همه دستم کبود است. کارگری می‌کنم. در باغ مردم کار می‌کنم. با حقوق کارگری پولهایم را جمع کرده‌ام تا نوه‌ام را به کربلا بفرستم.»
پیرزنی که برای به دنیا آمدن نتیجه‌اش نذر کرد
زهرا خانم حواسش به ریحانه‌اش می‌رود. پیرزنی را می‌بینیم که روی ویلچر نشسته است. به سمتش می‌روم. با تعجب می‌پرسم حاج خانم سختتون نیست با ویلچر آمدید؟ می‌گوید: دخترم سختش شده که من را آورده. یک دفعه با بغض می‌گوید. خیلی سال منتظر نتیجه‌ام بودم. نوه‌ام بچه دار نمی‌شد. سال گذشته که از تلوزیون مراسم شیرخوارگان را دیدم نذر کردم اگر بچه دار شود، به مراسم شیرخوارگان بیایم. عکسی انداختم، از زنهای ۴ نسل که دست به دامان صبورترین زن کربلا شده اند.
روضه خوان برای مادرانی که بچه بیمار دارند دعا می‌کند. همینطور که به سمت خروجی می‌روم، مادری را می‌بینم که نوزادش را روی زمین خوابانده است. شیرش می‌دهد و در گوش‌هایش پنبه‌ای گذاشته تا صدا اذیتش نکند. به جز شیشه شیر که جگرمان را می‌سوزاند، همین پنبه در گوش، پرتمان می‌کند به هیاهوی کربلا. صدای کشیدن شمشیرها، صدای سم اسبان، صدای فریاد و شیون بچه‌ها و سوالی که بغضمان را می‌ترکاند: مگر طفل رباب نوزاد نبود… از صدا نمی‌ترسید؟
منبع: فارس

دیدگاه خود را اینجا قرار دهید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

مطالب مرتبط