به گزارش متادخت، اهواز، تابستان داغ و شرجی. خاک آسفالت زیر پاها میسوخت و بادِ گرم، هر چیزی را روی زمین میلغزاند. عصمت کنار حیاط کوچک خانه ایستاده بود و دستمالی روی پیشانیاش میکشید. داخل خانه، بچهها با هم بازی میکردند و صدای خندهشان با صدای آژیر و بوی نخلها در هم آمیخته بود. عصمت نگاهی به آنها انداخت، نفس عمیقی کشید و بستهای اعلامیه زیر بغلش گرفت. با قدمهایی محکم از خانه بیرون رفت؛ میدانست شبها کارهای مهمی دارد که باید انجامش دهد.
شبها، وقتی کوچهها آرام میشد، عصمت با دوستانش اعلامیهها را به دیوارها میچسباند و پیام انقلاب را به دست مردم میرساند. محمدجواد، همسرش، هربار که او میرفت، نگران بود:
– عصمت، مواظب خودت باش…
و او با آرامش و صلابتی که همیشه داشت جواب میداد:
– میدانم خطرناک است… اما کاری که باید انجام شود، باید انجام شود!
با شروع جنگ، زندگی خانوادهشان زیر و رو شد. صبحها عصمت پشت وانت کهنهاش مینشست و گونیهای آذوقه و کمکهای مردمی را به خط مقدم میرساند. عصرها لباس رزمندگان را در خانه میشست و در کارگاه خیاطی کوچکشان مینشست و با دستان خسته اما مصمم، لباسها را آماده میکرد. زنهای محله وقتی خسته و نگران میشدند، نگاهشان به عصمت، دلگرمی و قوت قلب بود. یکی از زنها روزی پرسید:
– خانم احمدیان، هیچ وقت خسته نمیشین؟
او با صدای آرام و محکم جواب داد:
– وقتی بچهها و جوانها دارن برای کشورشون تلاش میکنن، ما حق خستگی نداری!
دو پسرش، اسماعیل و ابراهیم، به جبهه رفتند. عصمت روزها کنار دخترشان، نسرین، که در بمباران هوایی مجروح شده بود، مینشست. صورت و بدن نسرین پر از آثار شیشههای خرد شده بود و عصمت شبها بالای سر او میماند و با آرامش میگفت:
– تو هنوز زندهای و من هنوز هستم که بسازم.
وقتی خبر شهادت ابراهیم رسید، خانه سکوت کرد؛ دیوارها انگار سنگین شده بودند. چند ماه بعد، اسماعیل هم در عملیات کربلای چهار شهید شد. عصمت کنار همسرش نشست و با صدای آرام گفت:
– خدایا شکر… بچههام پاک رفتن…
محمدجواد چیزی نگفت، فقط سرش را میان دستانش گرفت و سکوت کرد.
بعد از جنگ، اهواز هنوز پر از ویرانی و خاطره بود. خیلیها خانهنشین شدند و غصه خوردند، اما عصمت تصمیم گرفت دوباره بسازد. مرغداری و کارگاه خیاطی راه انداخت و زنهای بیسرپرست و بدسرپرست را گرد هم آورد و برایشان شغل ایجاد کرد. صندوق قرضالحسنهای تأسیس کرد که مردم اهواز آن را «صندوق مامان عصمت» میخواندند. هر کس به کمک نیاز داشت، عصمت گوش میداد و راهنمایی میکرد.
جمعهها کنار زمین خاکی فوتبال مینشست و بچهها را تشویق میکرد. یک روز یکی از بچهها پرسید:
– مامان عصمت، شما چرا هنوز این همه انرژی دارین؟
او دست روی شانهاش گذاشت و جواب داد:
– چون هنوز امید هست و زندگی باید ساخته شود.
خانه کوچک اهواز حالا پر از صدا بود؛ خنده نوهها، بوی چای تازه و عکسهای دو پسر شهید روی دیوار. عصمت احمدیان هنوز همان زن است؛ زنی که با خاک و آتش ساخته شد، سوخت، اما دوباره رویید. او نه فقط یک مادر، بلکه نماد امید و مقاومت برای همه کسانی است که در سختترین شرایط زندگی میکنند. زندگی او نشان میدهد که حتی وقتی دنیا روی بدترین شکل خود را نشان میدهد، هنوز میتوان ایستاد، ساخت و امید را ادامه داد.
پیوست:
عصمت احمدیان، متولد باغبهادران اصفهان و مقیم اهواز، زنی مقاوم و ایثارگر است. او در دوران انقلاب و جنگ ایران و عراق با کمکرسانی به رزمندگان و فعالیتهای پشتیبانی، نقش فعالی داشت. دو پسرش در جبهه شهید و دخترش در بمباران مجروح شد.
پس از جنگ، عصمت با تأسیس کارگاه خیاطی، مرغداری و صندوق قرضالحسنه، ایجاد اشتغال برای زنان و فعالیتهای اجتماعی، به نمادی از مقاومت، امید و خدمت به جامعه اهواز تبدیل شد.









