وقتی جهان روی سر مادر آوار می‌شود

یادش آمد که صبح محسن را به خاطر به هم ریختگی اتاقش کلی دعوا کرده بود. صورت زیبای محسن جلوی چشمش آمد که با خنده گفته بود:« مراسم حاج قاسم که تموم شه،میام خونه اتاقمو تروتمیز میکنم» در دلش تمام دعاهایی که برای عاقبت به خیری محسن کرده بود مرور کرد. سرش گیج رفت چشم‌هایش تار شد:« خدایا من تحمل این غم و دوری بزرگ رو ندارم».

به گزارش متادخت، گیسوی تو، نشانه است!زن از ماشین پیاده شد جمعیت را کنار زد و هراسان به سمت نگهبانی بیمارستان دوید چادرش روی شانه‌هایش افتاده بود. تارهای نامرتب و پریشان موهایش از لابه‌لای روسری روی گونه‌اش ریخته بود ریخته بودند.

لب‌هایش از ترس سفید شده بود به نگهبان که رسید پاهایش دیگر جان نداشت دستش را روی شیشه نگهبانی تکیه داد و هراسان گفت محسن ابراهیمی “گفتن آوردنش اینجا، زنده‌ست؟” و بعد طوری که انگار خودش تحمل شنیدن جواب همچین سوالی را ندارد سرش را گذاشت روی شیشه و به‌زور بدن بیجانش را نگه داشت.

نگهبان همان‌طورکه سریع داشت دفتر اسامی را نگاه میکرد گفت:« پسرته خواهر»؟و زن بدون این‌که صدایش نای بیرون آمدن داشته باشد جواب داد:« تو رو امام زمان نگو مرده» نگهبان صفحه را ورق زد و گفت:« خواهرم آروم باش توکلت به خدا باشه اسمش تو لیست من نیست برو توی اورژانس و بگرد ببین پیداش می‌کنی؟»

زن بعد از کلی التماس از گیت نگهبانی رد شد و به اورژانس رسید. ناله و فریاد با بوی خون درهم آمیخته شده بود. راهروی اورژانس پر بود از مجروحان و مصدومان که بعضی‌هاشان از هوش رفته بودند.اولی محسن نبود، دومی هم که پرستار داشت سرش را باند پیچی میکرد جوانی سی و چند ساله بود انگار،نه محسن شانزده ساله‌ی او.

سومی هم بدن بیجانی بود که بر پارچه‌ی رویش نوشته بودند: سردخانه. چشمش که به این کلمه افتاد ناگهان پایش از یاری کردن ایستاد کف زمین اورژانس نشست و به پایین روپوش پرستاری که به‌سرعت داشت از کنارش می‌گذشت چنگ انداخت:« خانوم محسن ابراهیمی یه جوون شونزده ساله با موهای فرفری سیاه این‌جا نیاوردن؟»

پرستار به سرم توی دستش اشاره کرد:« من کار دارم، خانم جون پاشو این‌جا آلوده‌ست پاشو بشین روی صندلی باید از پذیرش بپرسی یا خودت یکی‌یکی اتاق ها رو نگاه کنی.»

زن هر چه توان داشت روی‌هم گذاشت برای ایستادن. شروع کرد به گشتن تمام اتاق ها،اتاق اول، اتاق دوم….چپ،راست و هر چه بیشتر به انتهای سالن نزدیک می‌شد دلش بیشتر راضی می‌شد که محسن را هر قدر مجروح و زخمی در همین اتاق ها بیابد.

آخرین اتاق آخرین امید او بود و بعد از آن دیگر باید برای شناسایی محسن به سردخانه می‌رفت.زیر لب زمزمه کرد یا فاطمه زهرا تو رابه آبروی حاج قاسم قسم و بعد به سراغ تخت آخر اتاق آخر رفت زنی سال‌خورده و زخمی روی آن خوابیده بود و ناله می‌کرد.

جهان روی سرش آوار شد. یادش آمد که صبح محسن را بخاطر به هم ریختگی اتاقش کلی دعوا کرده بود. صورت زیبای محسن جلوی چشمش آمد که با خنده گفته بود:« مراسم حاج قاسم که تموم شه، سرمون خلوت میشه میام خونه کامل اتاقمو تروتمیز میکنم»

در دلش تمام دعاهایی که برای عاقبت به خیری محسن کرده بود مرور کرد سرش گیج رفت چشم‌هایش تار شد:« خدایا من تحمل این غم و دوری بزرگ رو ندارم».

بی‌رمق با لب‌هایی لرزان از زنی پرسید:”« سردخانه کجاست؟» و قبل‌از آن‌که جمله‌اش تمام شود پرستاری که داشت از اتاق CPR بیرون می‌آمد بلند فریاد زد:« پسر نوجوونه برگشت دکتر میگه منتقل شه آی سی یو»

از لابه‌لای درِ باز شده‌ی اتاق و رفت‌وآمد دکترها و پرستاران موهای مشکی محسن را دید و فرفری گیسویی را که تمام حالاتش را حفظ بود. جلوتر رفت دلِ از دست رفته‌اش را لای آن موها دوباره یافت و با صدای بوق مانیتوری که داشت حیات محسن را نشان می‌داد آرام گرفت…

منبع: فارس

دیدگاه خود را اینجا قرار دهید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

مطالب مرتبط