دارمیة حجونیة

معاویه فرصتی پیدا کرد که از دارمیه انتقام بگیرد اما اشتباه کرده بود وقایع آن طور که او پیش‌بینی کرده بود پیش نرفت.

به گزارش متادخت، معاویه به حج رفته بود اما لحظه‌­ای بغض علی و یارانش را نمی‌­توانست از خودش دور کند حالا که در مکه بود باید از فرصت استفاده می‌­کرد؛ پس به دنبال دارمیه فرستاد، دلش می­‌خواست او را تحقیر کند تا شاید آتش خشمش فروکش کند. دارمیه سیه چهره بود و این فرصتی بود برای تحقیر او.

معاویه با لحنی حقارت‌آمیز پرسید:

  • حالت چطور است ای دختر حام؟

دارمیه که متوجه کنایه معاویه شده بود پاسخ داد:

  • خوبم، ولی من از حام نیستم بلکه زنی از بنی‌کنانه هستم.

معاویه لبخند زهر­آلودی زد و پرسید:

  • می‌دانی چرا تو را به اینجا فراخوانده‌ام؟

دارمیه پاسخ داد:

  • نه، کسی جز خدا از غیب خبر ندارد.

معاویه از جایش بلند شد و شروع کرد به قدم زدن و در همان حال پرسید:

  • تو را اینجا خواستم تا بدانم چرا علی را دوست می‌داری و مرا دشمن می‌شماری؟

دارمیه گفت:

  • اگر امانم دهی می‌گویم.

معاویه گفت:

  • در امانی، اما راستش را بگو.

شعفی در صدای دارمیه بود. هر وقت می­‌خواست از علی سخن بگوید همین گونه می‌­شد:

  • علی را برای عدلش نسبت به رعیت و این که بیت‌المال را مساوی قسمت می‌نمود دوست دارم؛ و تو را دشمن می‌دارم، زیرا بر سر امری که در آن علی از تو برتر بود، با او جنگیدی و چیزی را طلب کردی که حقی در آن نداشتی. علی را دوست دارم، زیرا رسول خدا صلی الله علیه و آله عقد ولایت او را بست. او دوستدار مساکین بود و اهل علم را بزرگ می‌شمرد. تو را دشمن می‌دارم، زیرا خون مردم را به ناحق ریختی و به جور و ستم قضاوت کردی و از روی هوا و هوس حکم می‌‌کنی.

معاویه حس می‌کرد دلش می‌خواهد این زن را بکشد سپس فریاد کشید:

  • زن! علی را دیده‌ای؟

دارمیه با آرامش گفت:

  •  آری، به خدا دیده‌ام.

معاویه جلو آمد و رو در روی دارمیه ایستاد:

  • او را چگونه یافتی؟

دارمیه پاسخ داد:

  • او را دیده‌ام، ولی آن ملک و سلطنتی که تو را فریفته، او را فریب نداده، و نعمتی که تو را مشغول داشته او را مشغول نکرده است.

معاویه دندان­‌هایش را بهم فشار داد و با غیض گفت:

  • کلام او را شنیده‌ای؟

دارمیه در حالی که قلبش آرام بود و از معاویه نمی‌ترسید گفت:

  • به خدا قسم آری، دل‌ها را از ظلمت و تاریکی روشن می‌کرد و جلا می‌داد.

معاویه خشمگین جواب داد:

  • راست گفتی.

سپس رو به یکی از غلامانش کرد و فرمان داد هر چه دارمیه می­‌خواهد به او بدهند و بعد گفت:

  • به خدا قسم اگر علی بود چیزی به تو نمی‌داد.

دارمیه لبخند زد و گفت: آری به خدا قسم که حتی یک موش بی‌ارزش هم از مال مسلمین نمی‌داد.

منع: بلاغات نساء،ص 72

 

دیدگاه خود را اینجا قرار دهید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

مطالب مرتبط