فهیمه سیاری

می‌خواست به کردستان برود و به بچه‌های کوچک درس بدهد تا در دام کومله نیفتند، هیچ کس راضی نبود ولی فهیمه تصمیمش را گرفته بود.

به گزارش متادخت، پدر رو به روی فهیمه نشست و گفت: «من راضی نیستم بابا. اونجا جای تو نیست! مگه حتما باید بری کردستان که خدمت کنی، همین جا خدمت کن. اونجا دست کومله‌س، خطرناکه میفهمی؟» فهیمه بلند شد کنار پدر نشست. دستش را در دست گرفت و گفت: «من به اونهایی که تو کردستان به خطا رفتن کاری ندارم، دارم میرم به بچه‌ها درس بدم تا جذب گروه‌های ضد انقلاب نشن. شما میگید نرو، حاج آقا قدوسی میگن نرو به دَرست برس، دَرست حیفه ولی من یه حرف دارم، شما در مقابل شهادت چیزی به من میدید؟» پدر سکوت کرد و فقط به چهره مصمم دخترش نگاه کرد؛ این فهیمه دیگر آن فهیمه کوچک نبود، حالا می‌دانست که از زندگی چه می‌خواهد. تصمیم گرفت جلویش را نگیرد، فهیمه راهش را انتخاب کرده بود. امانت خدا بود در دستانش اگر خدا می‌خواست راضی بود به رضایش.

***

ماشین در حال حرکت بود. فهیمه کنار پنجره نشسته و بیرون را نگاه می‌کرد. راننده گفت: «نگران نباشید کالیبر پنجاه پشت سرمون داره میاد.» فهیمه به بغل دستی‌اش نگاه کرد، لبخند معناداری زد و به عکس امام که در دستانش بود اشاره کرد و گفت: «کالیبر پنجاه با ماست. تا اونو داریم چه غم داریم؟» فهیمه آرام شروع به تلاوت قرآن کرد. هنوز مسافتی نرفته بودند که ماشین به رگبار بسته شد. راننده فریاد کشید: «سرتونو بیارید پایین». فهیمه که هنوز آیه‌های قرآن را می‌خواند سرش را به آرامی پایین برد. صداها که کمتر شد دختری که کنار فهیمه نشسته بود سرش را کمی بالا آورد، خون روی عکس امام را دید. دستش را جلوی دهانش گذاشت تا فریاد نزند. شانه فهیمه را گرفت و سرش را بالا آورد. خون از چشم راست فهیمه مثل چشمه می‌جوشید. دختر فریاد کشید: «نگه دارید، نگه دارید.» فهیمه هنوز نفس می‌کشید چهره‌اش سرشار از رضایت بود. با آن جراحتی که برداشته بود حتی تا آخرین لحظه شهادت هم ناله نکرد.

 

 

دیدگاه خود را اینجا قرار دهید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

مطالب مرتبط