فهیمه سیاری
29 فروردین 1403 1403-04-24 10:12فهیمه سیاری
- متادخت
- 29 فروردین 1403
- 12:01 ق.ظ
- No Comments
به گزارش متادخت، پدر رو به روی فهیمه نشست و گفت: «من راضی نیستم بابا. اونجا جای تو نیست! مگه حتما باید بری کردستان که خدمت کنی، همین جا خدمت کن. اونجا دست کوملهس، خطرناکه میفهمی؟» فهیمه بلند شد کنار پدر نشست. دستش را در دست گرفت و گفت: «من به اونهایی که تو کردستان به خطا رفتن کاری ندارم، دارم میرم به بچهها درس بدم تا جذب گروههای ضد انقلاب نشن. شما میگید نرو، حاج آقا قدوسی میگن نرو به دَرست برس، دَرست حیفه ولی من یه حرف دارم، شما در مقابل شهادت چیزی به من میدید؟» پدر سکوت کرد و فقط به چهره مصمم دخترش نگاه کرد؛ این فهیمه دیگر آن فهیمه کوچک نبود، حالا میدانست که از زندگی چه میخواهد. تصمیم گرفت جلویش را نگیرد، فهیمه راهش را انتخاب کرده بود. امانت خدا بود در دستانش اگر خدا میخواست راضی بود به رضایش.
***
ماشین در حال حرکت بود. فهیمه کنار پنجره نشسته و بیرون را نگاه میکرد. راننده گفت: «نگران نباشید کالیبر پنجاه پشت سرمون داره میاد.» فهیمه به بغل دستیاش نگاه کرد، لبخند معناداری زد و به عکس امام که در دستانش بود اشاره کرد و گفت: «کالیبر پنجاه با ماست. تا اونو داریم چه غم داریم؟» فهیمه آرام شروع به تلاوت قرآن کرد. هنوز مسافتی نرفته بودند که ماشین به رگبار بسته شد. راننده فریاد کشید: «سرتونو بیارید پایین». فهیمه که هنوز آیههای قرآن را میخواند سرش را به آرامی پایین برد. صداها که کمتر شد دختری که کنار فهیمه نشسته بود سرش را کمی بالا آورد، خون روی عکس امام را دید. دستش را جلوی دهانش گذاشت تا فریاد نزند. شانه فهیمه را گرفت و سرش را بالا آورد. خون از چشم راست فهیمه مثل چشمه میجوشید. دختر فریاد کشید: «نگه دارید، نگه دارید.» فهیمه هنوز نفس میکشید چهرهاش سرشار از رضایت بود. با آن جراحتی که برداشته بود حتی تا آخرین لحظه شهادت هم ناله نکرد.
مطالب مرتبط
شهناز محمدی زاده
سلام منو به پدر و مادرم برسون و بگو که منو ببخشن و از راهی که انتخاب کردم، راضی باشن. من خوشحالم که دارم شهید میشم.
وفا علی ادریس
نزدیک مرکز خرید که رسید ایستاد برگشت و پشت سرش را نگاه کرد و با خودش فکر کرد کاش مسجدالاقصی از اینجا معلوم بود. زیر لب شهادتین را خواند. مرکز خرید مثل همیشه پر از صهیونیست بود.
هبه دراغمه
روسری سفیدش را محکم کرد و سربند لا اله الا الله را روی آن بست و بعد جلوی دوربین ایستاد. مثل همیشه قوی و با صلابت، میدانست این فیلم زمانی پخش خواهد شد که او دیگر در این دنیا نیست.
معصومه طوسی نژاد
«اشتباه شما همینجاست، من شهید میشوم. باید من را میان فرزندانم دفن کنید.» از جایش بلند شد، مطمئن بود خانم زینب حاجتش را میدهد. هر جایی که شده!
بانو حُدیث (مادربزرگ امام زمان)
شما در غیبت امام به شیوه جدش حسین عمل کنید؛ زیرا ایشان در ظاهر، «زینب» را به عنوان «وصیّ» انتخاب کرده بود، هرچند او هر آنچه امام سجّاد از علم الهی بیان میفرمود، انجام میداد.
سبیعه بنت حارث اسلمی
سبیعه بدون اطلاع همسرش مسلمان شده و پنهانی به حدیبیه مهاجرت کرده بود. همسر او به محض اطلاع از این مسئله راهی حدیبیه شد.
فهیمه سیاری
29 فروردین 1403 1403-04-24 10:12آخرین مطالب
عدالت جنسیتی در ورزش
26 مهر 1403زنان الهامبخش ورزش ایران
25 مهر 1403پرداخت حق بیمه بیش از چهار هزار زن مددجوی سرپرست
25 مهر 1403مطالب پربازدید